گلوی دریده ی زندگی
_صدای اذان می آید؛
از کوچه پس کوچه های این شهر!
باز هم خدا را؛
به ریشخند گرفته اند...
این جا؛
موج خون فواره می زند
از گلوی دریده ی زندگی
روح هر خانه به خود می پیچد
با بغض؛
از هزاران درد!
می خورد حسرت ِنان
تن ِ شهوت ِ هر مرد!
به خود می پیچد چادرش را
عروس ِهرزه ی مرگ
این زن هرجایی دوره گرد...
افسانه نجفی
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 2
امیر عاجلو 02 دی 1402 09:37
درود بر شاعر گرامی ,شعر شما را خواندم موفق باشید
سیاوش دریابار 03 دی 1402 11:35
آه از کودکی من
چقدر شیرین بود
آن همه دوستی ها
آه چقدر پاک بود
آه چقدر صفا بود
آه فقط خدا بود
سلام
امروز مهمان دفتر شعر شما بودم
لطف شما مستدام
قلمتان نویسا
عمر تان جاودان