من شعر میخوانم تو را
غزل میگویمت
تا که شاید ذره ای جانم بیارامد ز درد دوریت
من طنین دلنواز بردگی سر میدهم
که جانا ،در امان باشد
من ز هر بیگانه ای ویرانه ام
من ز درد دوست ها دیوا نه ام
دشمنم یارم شد و دوستم بیدرمان من
لیک هر روز ازل من تورا سر داده ام
بایدی از دیدنت نیست نترس
من ز اندوه نبودت هر دمی جان داده ام
صبح و شب هرگز نشد باور بکن
من زمان را ۱ سالی میشود رد داده ام
جای قلبم را که کندم ماه پیش
جای آن سنگ بزرگی زاده ام
مغزم از دور تهیست
قلبم از دور به دست
من به هیچ
جانم که هیچ از هیچِ هیچ
باورم دارم که عاشق نیست هیچ
تا که امشب را گذر کردم عبور
تو میدانی که صبحی میشود زین راه دور؟
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 5
امیر عاجلو 04 دی 1402 09:23
لطیف و دلنشین
امین بیاتانی 04 دی 1402 10:04
بسیار عالی
محمود فتحی 04 دی 1402 14:10
سلام و درود بانوی شاعر
فرامرز عبداله پور 04 دی 1402 19:03
درود زیبا وپراحساس و دلنشین سروده اید
⚘⚘⚘⚘????????
????????????
زنده باشید به مهر
سیاوش دریابار 05 دی 1402 03:10
سلام
استاد ارجمند و شاعر فرهیخته
مهمان دفتر شعرتان بودم
زیبا بود
به امید خواندن اشعار زیبای شما هنرور عصر حاضر
قلم سبزتان همیشه نویسا