ازشهری که همه ام را سوزاند.و گرفت دور شدم
فراری از دیار خود با بد شانسی به شما پناه امده بودم
من غریبه با درد، بغض وکینه خسته از دور امده تا به اینجا رسیده
وای غریبه ، ان دم که دیده تورا مقابلم دید فارغ از همه
گذشته از،تلخ به شیرینی رسید با ارامشی درون سینه
گفتی بگو رفیقم نیستی غریبه میفهممت مرا جا شده ای تو سینه
نگفتنی ها ! را شنیدی گویا رفیقم بودی غریبه
ضعف شدن درد مکرر مرا هرچه با راز بگفتم تورا
ضعیف درد بودم رفیق مرحم نه زخم زدی زخم، مجدد، مرا
یعقوب پایمرد
تعداد آرا : 3 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 4
امیر عاجلو 04 فروردین 1403 07:43
لطیف و دلنشین
یعقوب پایمرد 04 فروردین 1403 14:52
درود جناب عاجلو بزرگوار
محمود فتحی 05 فروردین 1403 09:16
سلام گرامی پایمرد عزیز
خیلی غریبانه زیبا قلم زدید
این دنیا دنیای همه نیست قشری نادان سود میبرند
افراد دانا غم نادانی آنها میخورد
برگل با آن لطیفی آب ازگل میخورد
قصه ی دیوانه راآن مرد عاقل میخورد
مواید باشید
یعقوب پایمرد 05 فروردین 1403 15:42
سلام ارادت جناب فتحی بزرگ در واقع رخ داد پیرامون فعلی