خیره بر آبی بیتا به تلاطم محبوس
باد هم دست نوازشگر خود زد به سرم
آسمان غرقه به دریا و افق کرده سقوط
ایستاده به چنین صحنهی زیبا نِگرم
دورِ از همهمه ها محو هیاهوی سکوت
گم به کوی سر خود بودم و شعری بُگْذشت
خیره در رسم فریبندهی از باطن پوچ
ناگهان دیده ام از وحشت مبهم پرگشت
همگن از دور همان صحنه که من گفتم بود
چون که نزدیک شدم گشت گسستن پیدا
آخر آن روشنیِ روز به ناگه شب شد
از تظاهر به فروغست سیاهی برجا
ناگه از خواب پریدم همه اش رؤیایَست
صیف در خواب و شتا آمد و من بیدارم
قلبم از گرمی آن روز به سردی گروید
من ز گرما و ز رؤیای روان بیزارم
با تبسم به لب از شادی غم بر پایی
زندگی! صفحهی شطنجی و ما سربازیم
مات رخ بودم و امروز ولی آزادم
بازی زندگی اینست گهی می بازیم
هر چه ژرفا بروم بیش سیاهی بینم
کیفر ژرف نگه کردن مردم اینست
آخِر از ترس سیاهی کَمَکی کور شدم
لیکن افسوس که تجویز ضرارت دیرست
تعداد آرا : 3 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 1
امیر عاجلو 20 فروردین 1403 08:47
درود بر شما