گویند که پایان ره تیره چراغست
لیکن ره این عشق عیان تیره و تارست
از سوزِ قلم وز دلِ چاکم تو بیندیش
پستوی دل عاشق درگشته چههاهست
بر منزل یاران به طوافیم و طوافش
تَریاگ دلِ غمگِن سرگشتهٔ یار است
ماندم که بمانم ، بروم یا که بمیرم؟
یارا گنهم عاشقی و عشق حرامست
هر کوچهٔ جانم شده منزلگهِ جانان
جانان همه در غفلت و در خانه به خواب است
با درد بسازم ، بنویسم ، ننویسم
من هر چه کنم لشگر امواج به راه است
در خواب بمانم که ز دردش بِگُریزم
هیهات در این کلبه دگر خواب حرامست
جز مرگ در این مهلکه من چاره ندارم
بیچاره منی کِم همه تدبیر سیاهست
در «ظلمت عشقت» به دمی رفت زمانم
این شاعر پیری که غمت کشت، جوانست
بعد از تو همین بند تنم را به قلم دوخت
این شعر و تخلص؟ دگر امروز محالست
پارسا
۷/۴/۱۴۰۲
تعداد آرا : 3 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 1
امیر عاجلو 04 اردیبهشت 1403 08:48
!درود