تو...

از پنجره که به بیرون نگاه میکنم "تو" را میبینم که از پشت درختان رد میشوی و "تو" را میبینم که از تاکسی پیاده میشوی و باز هم "تو" هستی که از عرض خیابان میگذری و "تو"یی که از "تو" آدرس میپرسی...

از پنجره که به بیرون نگاه میکنم همه را "تو" میبینم؛ از دختری که با شال قهوه ای سوخته از اتوبوس پیاده شد؛ تا زن جوانی که دارد با موبایلش حرف میزند...

از پنجره که به بیرون نگاه می کنم؛

آدمها همه میروند؛ "تو" میروی... "تو" میروی... "تو" ...

.

.

.

دیگر از پنجره به بیرون نگاه نمی کنم؛ شاید این بار "تو" برگردی...

کاربرانی که این نوشته را خواندند
این نوشته را 287 نفر 390 بار خواندند
عظیم صوفی (27 /11/ 1394)   | محمد مولوی (06 /04/ 1399)   |

تنها اعضا میتوانند نظر بدهند.

سریال خاتون قسمت6
سریال خاتون قسمت 6
تبلیغات فرهنگی
تو را به هیچ زبانی
بازدید ویژه
ورود به بخش اعضا

تولد اعضا