آرمانی که در آرزوهایم گم شد
و آدمی که در قعر آرمان هایم جا ماند...
نمیشد و نمیتوانستم بخواهمش
همان یسنای تنهایی قلبم را...
.
بخوان مرادم را از چشمانم، دیگر خسته ام از حرفها و تکرارم...
بیهوده بودم و بیهودگی پیشه ام بود
و از تمام مردم دنیا، همسر من "غم" بود
.
برگهای پاییزی حرف مرا میفهمند،
و فریادی میکشند به عمق قطع نخاع شدن زیر پای این افسرده دل...
ساعت، منتظران را بیرحمانه دور میزند
و جا میگذارد تو را در خودت قبل از رسیدن به خودت...
ثانیه، تشنج من بود بر قلب سرد زمان.
و زندگی، مرا به سکوت میرساند با تازیانه های یادت بر این خیال متروکه!
.
پایانم برسان که خیابانهای سرد پاییزی تمام شدند...
و اعدام کن یادت را در پستوی افکارم با تشویق ذهنم به فراموشی...
و بخوان مرادم را از چشمانم: که دیگر نیستم و نیستی...
تعداد آرا : 1 | مجموع امتیاز : 3 از 5
نظر 3
علیرضا خسروی 30 آبان 1394 10:22
کمال حسینیان 30 آبان 1394 23:12
سلام و درود جناب حاتمی عزیز
امشب دومین اثرتان را خواندم و محظوظ شدم
پاینده باشید
مسعود احمدی 01 آذر 1394 16:41
ثانیه، تشنج من بود بر قلب سرد زمان.
و زندگی، مرا به سکوت میرساند با تازیانه های یادت بر این خیال متروکه!