تحول زهرا و رو آوردن به حجاب

زهرا
زهرا هستم متولد سال 75 اگه بخوام از گشته م یه چیزی رو بهتون بگم اینه که تو خانواده مذهبی بدنیا اومدم فرزند آخر هستم و اینکه تقریباً می شه گفت از بچگی طبق روال خانواده م چیزی که از خواهرم می دیدم برادرم می دیدم یه خانواده ی مذهبی بود و گرایشات من هم به سمت مذهبی بود تقریباً می شد گفت از بچگی طوری نبودم که بخوام بدون روسری بگردم . همیشه با روسری و حجاب بودم . گرایشاتم میتونم بگم تا راهنمایی همینطور پیش رفت تو راهنمایی کمی کم رنگتر شد . حالا به خاطر اینکه باید به درسام بیشتر اهمیت میدادم . از این جو فاصله گرفته بودم . راهنمایی من تموم شد وارد دبیرستان شدم تو دبیرستان من گرایشم همچنان شاید بگم بود چون برنامه هایی که حالا راجع به حجاب بود یا مذهبی بود رو همیشه نگاه می کردم . همیشه حضور داشتم توش اما چون یه خانواده ای بودیم که همه چادری و با حجاب بودند من هم طبق روال خانواده بدون اینکه تحقیقی هیچ چیزی راجع به حجاب داشته باشم چادری شدم ولی چادری شدن من فقط این بود که چادر سر کنم به معنی محجبه شدن نبود .
خیلی وقتا با چادرم آرایش می کردم خیلی وقتا موهام بیرون بود با چادرم . یا اینکه چادرم رو باز می زاشتم . اینجور نبود که چادرم رو جمع کنم . رنگایی که زیر چادر استفاده می کردم معمولاً رنگایی بود که جلب توجه می کرد . بعداً هم من از بچگی آرایش کردن و لاک زدنو دوست داشتم یه چیزی بهتون بگم توی دوران بچگیم هم پولامو هرچی که داشتم جمع می کردم برای خرید لاک علاقه ی من به لاک بود . لاکای قرمز هر چقدر پر رنگتر بهتر . توی این مدتی هم که چادر سر می کردم همچنان بودش برام مهم نبود خب فقط مهم چادر بود که سرم میکردم .حالا دیگه لاک زدن مگه چه اشکالی داشتش یه وقتا حتی می گفتم اگه لاک زدن بده پس چرا در گذشته خانما حنا استفاده میکردند . اگه بده اینم مثل همونه دیگه . کسی هم که بخواد نماز بخونه تایمی که بین نماز هست پاک می کنه و دوباره می زنه اینم از یه طرف بود .
تقریباً فکرم همش عوض شده بود . در مورد همه چیز عوض شده بود . در مورد همه چیز حتی رابطه هایی که تو اجتماع بود . همه چیز عوض شده بود .
دوستای من طوری بودند که فقط من بودم بینشون چادری . دوست داشتم مثل اونا باشم ولی از طرفی هم خانواده بود تا اینکه رسیدم به جایی که چون معنی چادر رو نمی دونستم واسش ارزشی قائل نبودم . اصلاً وقتی میخواستم بیرون برم دنبال فرصتی بودم که چادرم رو در بیارم . چادر تو مسافرت لازم نیست چادر تو عروسی معنی نداره . چادر فقط شاید صرف این بود که برم مدرسه . مهمونی بشه عید بشه چادر رو در میارم . این روال بودم که رسیدم به سال چهارم دبیرستان . به سال چهارم که رسیدم یه کم فکر کردم دیدم من که دارم چادر سر می کنم اگه یه نفر منو ببینه می گه خب این چادریه و یه خانم محجبه هم چادریه منو با دیگران جمع می بستند . دوست نداشتم اسمش خراب بشه .دوست نداشتم من باعث این بشم اسم چادر خراب بشه . به خاطر همین چادرم رو در آوردم .
چادر رو که گذاشتم کنار وارد دانشگاه شدم کم کم شروع کردم به یه رواله یه سری بدی رو زیاد کردن . دیگه کسی نمی تونست به من حرفی بزنه حرفی زده می شد بحث می شد تو خونه اونقدری که دیگه کسی میل نمیکرد که بخواد با من بحث کنه چون منتهی می شد به دعوا . دیگه من نه این میلو داشتم نه خانواده م . از خانوادم دور شده بودم دیگه خواهرام برادرام مادرم پدرم دور شده بودیم همه ی افکارمون با هم فرق کرده بود . سال چهارم تموم شد من وارد دانشگاه شدم . جو دانشگاه اولش من خیلی عادی بودم . چادر سر نمی کردم . فقط یه کم موهام بیرون بود . ولی جو دانشگاه کاری کرد که کم کم همه ی اینا بیشتر بشه اولش یه ذره آرایشم غلیظ تر شد موهام یه ذره رفت عقب تر راحت تر توی گروه هایی که حالا تو شبکه های اجتماعی هستش مختلطه خیلی راحت حضور داشتم . بعد از اون توی دانشگاه حالا با دوتا پسر حرف بزنیم اشکالی نداره . دیگه شده بودم مثل بقیه کم کم . اونقدر که خودم خودمو دیگه نمیشناختم . نمی تونستم راحت راه برم همه بهم نگاه می کردند دیگه خودم خودمو دیگه نمی شناختم .
یه وقت اگه لازم بود حالا شب احیایی می شد محرمی می شد اگه لازم بود چادرمو سر کنم وقتی جلوی آینه وامیستادم فکر نمی کردم این همون زهرا باشه . زهرا کاملاً عوض شده بود زهرا یه زهرای دیگه بود معنای اسمشو دیگه نمیداد . آرایشم هی بیشتر شد . بیشتر شد اونقدر که لذت میبردم از این آرایشم از اینکه ببینم دو نفر بهم توجه می کنند لذت می بردم . اگه کسی بهم حرفی می زد که نکن فلان پسر بهت نگاه می کنه .. به من ربطی نداره نگاهشو کنترل کنه قرار نیست من به خاطر نگاه دو نفر دیگه خودمو جمع کنم . من اینجوری ام اون خودشو نگه داره . سال اول دانشگاه هم تموم شد . از جو دانشگاه دور شدم . تو این مدتی که چادرمو گذاشتم کنار باهاش نمازمم رفت کنار دیگه نمازمم نمی خوندم تا اینکه امتحانهای دانشگاهم تقریباً داشت تموم می شد . داشت تموم می شد که دنبال کار بودم که حالا حوصله م سر نره تو ایام تابستون . توی یه کاسی به طور ناگهانی فهمیدم که نیاز دارن به نیروی کار . منم دوست داشتم کار کنم . رفتنه من به اونجا مصادف شد با ماه رمضون ماه رمضون شروع شد من یه چند سالی بود که نمی تونستم روزه بگیرم ولی خب سالهای قبلش می دیدم پدرم مادرم خانوادم روزه اند سعی می کردم تا جایی که میتونم هیچی نخورم . اما وقتی رفتم اونجا تو ماه رمضون من راحت غذا می خوردم آب چایی همه چی اصلاً انگار نه انگار ماه رمضونه . اصلاً واسم مهم نبود شاید مشتری هم می اومد می رفت من راه می انداختم . آب میخوردم برام مهم نبود هیچ . خیلیا بهم می گفتند نکن زهرا ولی من اصلاً برام مهم نبود . از یه طرف این از یه طرف تو عکاسی بودم . هم دختر بود هم پسر می گفتم من دارم اینجا کار می کنم فرد هم مثل برادرم می مونه با برادرم هیچ فرقی نداره مگه باید حتماً از یک پدر مادر باشیم . نه این مثل برادرم می مونه خیلی راحت بگو بخند حرف زدن . خیلی راحت بودم . تا اینکه رسیدیم به آخرای ماه رمضون . ماه رمضون کم کم داشت تموم می شد و من همینجوری پامو گذاشته بودم تخته گاز داشتم می رفتم انگار هر چقدر این پله ها رو برم بالاتر زودتر به اون چیزی که می خوام می رسم . در صورتی که اصلاً بالا رفتنی نبود . فقط داشتم می رفتم پایین . تقریباً آخرای ماه رمضون بود که یه اتفاقی افتاد . یه اتفاقی که حقانیت حرفهایی که بهم می زدند رو ثابت کرد . این اتفاق بهم ثابت کرد اگه بهت می گند بدون پوششی که خدا بهت گفته اگه اون پوشش نباشه امنیتی هم نیست . این قشنگ به من ثابت شد . شاید اگه کسایی همین الان توی جامعه ی ما خیلی راحت هستند . مثل قبل منند . اگر فکر کنند به اون اتفاقی شاید اصلاً اینجوری نکنند .
اون اتفاقی که برای من افتاد فقط محض این نبود که یه اتفاقه نه . اون اتفاقو من از طرف خدا دیدم . انگار خدا می خواست یه جور ترمز دستیمو بکشم بگه زهرا بسه دیگه نرو . از اینجا به بعدشو دیگه نرو بد برات تموم می شه .وقتی اون اتفاق افتاد من اولین چیزی که بهم فهموند این که خیلی نترس نباش با این ظاهرت جامعه میتونه خیلی واست نا امن باشه . شاید من نتونم اوج اون اتفاق و نا امنی که برام بوده به خاطر شان خانواده و تلویزیون بگم . ولی اینکه امیدوارم دخترایی که میبینند خانم هایی که برنامه مو می بینند خودشون پی ببرند به این حرف من شاید بتونند متوجه بشن که من دارم چی می گم . این اتفاق به من یاد داد که زهرا یه کم فکر کن ببین داری کجا راه می ری. یه مدت فکر کردم فقط بهش . فقط بهش فکر کردم . تو این مدت که فکر داشتم می کردم گفتم خب بذار یه کم آرایشم رو کم کنم خب حالا دو نفر بهت گفتند خوشکل نیستی مهم نیست بزار آرایشم کم شه . من آرایشم رو کم کردم تا اینکه خواهر زاده ای که دوسال از من کوچیکتره ولی خیلی زودتر از من به اونجایی که باید برسه میرسید رسیده بود . شاید اون موقعی که من داشتم مسیرم رو اشتباهی می رفتم در صورتی که می تونستم درست برم اون رسید به اونجایی که باید می رسید . اومد خونمون همینطور با هم صحبت می کردیم گفت زهرا بیا یه سری فیلم دارم از اون افرادی که تازه محجبه شدند بیا اینارو ببین . تو که اینقدر برای چادر ارزش قائلی تو که اینقدر همش می گی تا خودم بهش نرسم دوست ندارم سرم کنم بیا ببین شاید رو تو هم اثر گذاشت . فیلم های برنامه لاک جیغ تا خدا رو دیدم . اولش شاید خنده دار باشه ولی من تنها چیزی که جلبم می کرد . رنگ لاک اول برنامه بود . فقط دنبال اون بودم چقدر قشنگه لاکش . یه مدت که گذشت یه دو سه تا فیلم رفتم جلو رفتم جلو رسیدم به برنامه سمیرا هوشمند رسیدم به برنامه ش داشتم برنامه رو نگاه میکردم یه تیکه خیلی خوب گفت : منه دختر شیعه اگه دوروز دیگه روز قیامت اگه حضرت زهرا بیاد به ما بگه اگه حضرت زهرا بخواد شفاعتمون کنه با چه رویی می خوایم بهش نگاه کنیم . من دختر شیعه م من زهرام . مامانم همیشه می گفت کسایی که اسمشون اسم ائمه ست شفاعت می شن . من زهرا بودم . از حضرت زهرا شفاعت می خواستم ولی با چه رویی چی ؟ ظاهرم زهرایی بود که شفاعت میخواستم . یه کم فکر کردم . یه خورده رفت جلوتر . رفت جلوتر رسید به برنامه ی شمیم .(تبریزی) شمیم یه تیکه اش خیلی قشنگ بود . می گفت من اگه با این ظاهر دارم می رم به روضه های امام حسین بدرد نمیخوره . امام حسین دونه دونه جیگر گوشه هاشو فدای اسلام کرد . فدای منه بچه شیعه کرد اما من هنوز موندم .موندم که این روسریم عقب باشه یا جلو ...
صحبتهای شمیم در برنامه ...
من دقیقاً یا دمه من هدبند می زدم که موهام نیاد جلوی چشمم چادر اصلاً بلد نبودم ببندم . چادر می بستم چادرم اینجا بود مقنعه ام هم تا اینجا می رفتم مسجد کسی هم که تو مسجد داشت می خوند نوحه نمیخوند روضه نمیخوند فقط داشت از رو مقتل میخوند . من تمام شبا فقط گریه میکردم . فکر می کردم به تاریخی که اتفاق افتاده بود ....
تو همه ی اینا رو میدونی چرا میخوای بری تو که همه ی اینا رو خبر داری . اسلام رو برای شمیم نامی 1400 سال بعد زنده نگه دارم . شمیم حالش خوب بشه . من خانوادمو خیلی دوست دارم من جونم به جون مامانم بسته ست یه خار بره تو پاش جیگرم در میاد من که شمیمم . امام حسین که عین محبته... چی می شه که راضی می شه تک تک عزیزای دلش برن تیکه تیکه بشن برگردند . تو حاضری اینا رو تحمل کنی که چی ؟ نمازتو به جماعت بخونی . که 1400 سال بعد شمیم بیاد بشینه تو روضه بشنوه و به اینا فکر کنه . فکر کنه و شاید یه گوشه ی دلش بلرزه که تو همین نیستی شمیم همین خوردن و خوابیدن و شیک پوشیدن و با کلاس بودن نیست . من خیلی فکر کردم . خیلی فکر کردم . اسلامی که امام حسین براش رفت که نگهش داره واجباتش نماز و روزه و حجابه . نمی گم نمی گم خیلیا هستند حجاب هم ندارند . خیلی هم کارشون درسته خیلی هم دلشون صافه . من اون آرامشه رو میگم من اون حال خوبه رو دارم میگم . من فقط اونجا گریه می کردم و فکر می کردم . خیلی فکر کردم تو اون 10 شب خیلی فکر کردم . دقیقاً یادمه می رفتم جلوی آینه این هد بند رو میکشیدم جلو دوباره میکشیدم عقب می کشیدم جلو می کشیدم عقب . بعد می گفتم بهم نمیاد . بعد که این 10 شب گذشت رفتم جلوی آینه گفتم خودت خودتو مسخره نکن شمیم . امام حسین برای چر رفت چی داری می گی . رفت اسلامو زنده نگه داره اسلام چیه ؟ چی جزو واجباتشه نماز روزه حجاب ..........................
ادامه صحبتهای زهرا .... یه خورده فکر کردم . دیدم آره زهرا تو که انقدر از بچگی محرم که می شد مشکی ...از بچگی تاسوعا عاشورا که می شد بدو اینور بدو اونور یه کاری برا امام حسین بکن . پیش خودم گفتم نمیخواد کاری برا امام حسین بکنی . همین روسری تو بکشش جلو به خاطر امام حسین همین بسه . اونجا بود که کلی گریه کردم . فرداش می خواستیم بریم بیرون رفتم روسریمو اوردم جلو آرایشمو پاک کردم . گفتم چادر نمی خواد .اسلام نگفته چادر ..حتماً باید چادر باشه . اسلام نگفته حجاب حتماً چادره ها با مانتو می رم . چادر رو نمیتونستم سر کنم فکر می کردم لیاقتشو ندارم رفته بودم بیرون همینطور . اما اصلاً فرقی نکرده بود هیچ . چیزی که قبلاً احساس می کردم از توجه دیگرا هنوزم همون جور بود . برگشتم خونه فکر کردم دیدم نه نمیشه اینطوری پیش خودم گفتم خدایا من میخوام . میخوام که چادر سر کنم . خودت منو انداختی تو این راه خودتم کمکم کن تا تهش برم . من از فرداش گفتم باید چادر بدید من سرم کنم . مادرم گفت زهرا چادرای قدیم هستش اونارو سرت کن اگه دیگه نذاشتی کنار برات چادر می گیرم . تو جو گیر شدی . دو تا فیلم دیدی جو گیر شدی دو روز دیگه دانشگاه شروع میشه دوباره میزاری کنار گفتم نه . من بیرون نمیرم از این به بعد بدون چادر ی که میخوام بیرون نمی رم . گفت باشه . رفتیم چادر و گرفتیم از فرداش دیگه با چادر رفتم . با چادر رفتم بیرون تا حالا . پایان

کاربرانی که این نوشته را خواندند
این نوشته را 426 نفر 595 بار خواندند
زهرا حسین زاده (12 /01/ 1395)   | حمیدرضا احمدی اصل (26 /01/ 1395)   | حمیدرضا عبدلی (26 /01/ 1395)   | علیرضا خسروی (18 /02/ 1395)   |

نظر 1

تنها اعضا میتوانند نظر بدهند.

سریال خاتون قسمت6
سریال خاتون قسمت 6
تبلیغات فرهنگی
تو را به هیچ زبانی
بازدید ویژه
ورود به بخش اعضا

تولد اعضا