من
کنجی از این دیوار نازک ...
پوشه ای از کاهگل های دیواری ...
عکس سهراب ، روی میخ فرسوده ای ...
یادم میاد
قایقی داشت سهراب ...
ای سهراب شعرها ...
قایقی داشتی فقط در ذهنها مانده ...
تمامش میکنی زندگی را تا برویم دورترین جا ؟
و اما
پدرم ...
گنجینه ای کنار دیوار کاهگلی ...
این جیب نه ، اون جیب نه ، تو جیب ساعتیش ...
کمی مغز پسته ، بادوم زمینی ...
خوشحال به کنجی می نگرد ...
به کنجی که عکس سهراب روی میخ فرسوده ای بود ...
پدر، به چه می اندیشید ؟
چیزی گلویش را میفشرد...
و ترکید چیزی که نباید ...
حالی بود که حتی سهراب هم نتونست کمکش کنه...
در نهایت
مادرم ...
خدایا، دیدیش تازگی ها ؟
هفت روزه گذشته، ازش خبری داری ؟
اشکهاش جاری شد پدرم ...
بازهم سهراب نتونست کاری بکند ...
پدرم گریه هایش چون سیلی جاری بود ...
خانه قدیمی، حیاطی با درختهای خشکیده در هفت روز ...
هفت روز مادرم باهاشون حرف نزد ...
و اما
گریه هایمان در هفت روز ...
کاسه ای پر شده از قطره های آب سقف ...
ریختم به دیوار کاه گلی ...
حتی دیوارهایمان دیگر بوی نم نداد ...
مادرم را میخواستند ...
پدرم گریه میکرد ...
به عکس سهراب خیره شدم ...
به آن میخ فرسوده ای که در نهایت افتاد ...
سهراب شکست ...
میخ فرسوده خانمان هم طاقت دوری نداشت ...
پدرم خیره بود ...
پرسیدم پدر بریم ؟
خیره مانده بود ...
و اما هفت روز دیگر گریه ...
حتی پدر هم طاقت دوری نداشت ...
خداحافظ ...
تعداد آرا : 0 | مجموع امتیاز : 0 از 5
نظر 2
علیرضا خسروی 21 بهمن 1394 18:02
احسنت...
درود بر شما
محمد مهدی سروش 29 بهمن 1394 12:44
درود بر شما جناب قلندریِ عزیز