چشم هایم خیس آب_
اشک هایم به سرازیری باران شمال_
غم ها در دل من،خانه ی ویلایی دارند به رهن_
و جدایی، که شده قصه ی تکراریه من در شب تار_
و دلم،
مثال یک قایق بشکسته ی در گل مانده، که ندارد احوال_
و غرورم،
که در این ساحل طوفان زده ی احساسم،پژمرده_
و زبانم،
که شکایت دارد ز بدی ها، بسیار_
آه ای آب زلال_
من چه کردم که شدم برده ی عشق پوچم_
که تبسم هم بر این لب یخ بسته ی من،هست محال_
سیلی آمد و رفت،بادبانها شکست_
و همه خاطره های عشق من شست، برفت_
و یکی گفت به من،
این چه حالیست که داری، چرا؟_
زندگی کوتاه است،پس تو را هیچ نباشد ملال_
ولی افسوس، که من زخمیه این عشق شدم_
و ز دلتنگیه این غروب غمناک، کنم زود فرار_
آه ای آفتاب_
برو در پشت همان ابرهای پر بار_
که ببارد باران_
و ز این کاسه ی دردناک دلم،باز بکاهد آرام_
کاش میشد که نهال دل من سبزشود_
و همین عشق که این طور مرا ساخت خراب، بشود بر دگران،نیز حرام_
آه ای آفتاب_
پس تو هم بر سر این نهال کوچک بتاب
تعداد آرا : 0 | مجموع امتیاز : 0 از 5
نظر 1
علیرضا خسروی 30 اردیبهشت 1395 11:04
درودها