عمری خطاکاری نمودی بس است
از در او هستی فراری بس است
لحظه ای را با او نگفتی سخن
هرشبی را مست نگاری بس است
فهم ترا برده و عار تو نیست
خدمتی بر مرد شکاری بس است
خوش نبود تا به ابد کام تو
خواندن قمری و قناری بس است
نیست کسی واله و شیدای تو
نگه بر آن چشم خماری بس است
دیگر متاز رفته به گل پای تو
تاختنه اسب سواری بس است
چشمی که آلوده بود پاک نیست
آن همه نقصی که تو داری بس است
زینتی بر منزل و محفل مده
فصل بهار بوی بهاری بس است
ناظم اگر فهم کلام در تو هست
آن همه خفت و خواری بس است
تعداد آرا : 3 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 2
امیر عاجلو 29 شهریور 1400 18:21
لطیف و دلنشین
حسین خیراندیش 31 شهریور 1400 19:22
درود و سپاس