امواج بلندم به صحرای خدایم
بر کوه و در و دشت و بیابان صفایم
گفتم سخن دل به هر جا که رسیدم
هر کس نظری داشت ندید مهر و وفایم
مارا به گناهان محبت که جزا نیست
مهر است که آمد به سر عهد به جایم
از مردم این دوره زمان شکوه مکن دل
هرجا که روید عالم خودخواهی سرایم
بر عالم خود خواهی مکن چشم امیدی
چون مهر شما مرده منم غرق عزایم
حاشا که دگر مهر بیاید به دل ما
افسوس که من از غم آن مثل گدایم
اندیشه چرا رفته به خواب غم دنیا
ای دوست چه گویم منم غرق حیایم
ناظم بکن صبر برو یاد خدا باش
کاری نتوان کرد ز ایام جدایم
تعداد آرا : 0 | مجموع امتیاز : 0 از 5