عشق آمد و راه و چاه را یادم داد
در پیچ و خَم حادثه امدادم داد
گفتا زتبارکوهکن هایم وبس
شیرینی دردو شور فرهادم داد
وقتی که به دریای غمی نوح شدم
طوفان شدودرمهلکه بربادم داد
با زمزمه ی درس خود استادجفا
دیوان پریشانی و بیدادم داد
شیطان زده ای همچومغول آمدورفت
بیغوله ای از خانه ی آبادم داد
برشانه خسته کوه غم گشت و نشست
با بغض گلو حسرت فریادم داد
رفتم که به عشرت پَر وبالی بزنم
درآبی بی کرانه صیادم داد
با این همه شادم به حضورش که هم او
با جور و جفای خویش بنیادم داد
تعداد آرا : 1 | مجموع امتیاز : 5 از 5
نظر 5
حسن کریمی 31 اردیبهشت 1395 09:51
جناب برخورداری غزل زیبائی سرودید شما مانند عقاب جوانی که پرهای زیبایش را میگشاید برای پرواز احساس
میکنم این غزل را سر وده اید و من شما را در آینده در اوجها میبینم موفق باشید
مرتضی برخورداری 01 خرداد 1395 12:06
سلام استاد کریمی شما لطف دارید
موسی عباسی مقدم 01 خرداد 1395 20:48
از این شعر شما که در وزن رباعی هم هست یک رباعی فقط می شودنوشت
غم آمدورفت عاشقی یادم داد
شیرینی شعر وشور فرهادم داد
وقتی که قدم زنان به راهش رفتم
در پیچ وخم حادثه بر بادم داد
مرتضی برخورداری 03 خرداد 1395 12:42
احسنت آقای عباسی مقدم .درس پس می دهیم
علیرضا خسروی 04 خرداد 1395 00:52
درودها گرامی