دست وپا زیر برف یخ می کرد
آخرین روزهای آذر ماه
شیشه ها از بخار پوشیده
آسمان ِ غروب ، سردو سیاه
قهوه و کیک بد نبود آن شب
دست من را کشید و داخل برد
آه ازهمسرم مرا آن شب
به همان جا که می تپد دل ، برد
چشم بی آن که من بخواهم رفت
به همان گوشه که قرارم بود
روزهای زیاد ، آن گوشه
می نشست و در انتظارم بود
وای مُردم دوباره زنده شدم
باز بود و به گوشه ای خیره
بازهم یک بلوز آبی داشت
کُت ِ اسپرت ِ پشمی وتیره
قهوه آمد نمی توانستم ،
بخورم دستهام می لرزید
دیدنش باز هم تکانم داد
وای می مُردم او اگر می دید
همسرم کیک را برید وگذاشت
تکه ای تووی زیر دستی من
گرم ِ خوردن که شد فقط ماندیم
من و گُل های سرخ و مستی من
گُل سرخش همیشه یادم هست
شاخه ای که مرا تکان می داد
دختری از زمین ، به من آن مرد
تکه هایی از آسمان می داد
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
حال من خوب نیست برگردیم
پاشدیم و مرا ندید اصلن
یک بهانه شد و نجاتم داد
برف و سرما برای لرزیدن
مریم ناظمی
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 3
امیر عاجلو 15 آبان 1399 08:38
درود بر شاعر گرامی ,شعر شما را خواندم موفق باشید
کاویان هایل مقدم 15 آبان 1399 19:07
سراسر روایت لحظات شاعرانه و امیدبخش
ابوالحسن انصاری (الف. رها) 16 آبان 1399 23:23
درود برشما ودستمریزاد