از شهر خودت رانده و نالان شده باشی
تنها شده ای بیخود و بی جان شده باشی
در شهر غریبی پی یک کوچه تاریک
آواره ترین مرد خیابان شده باشی
با عشق سراز خاک برآری و چو گرداب
سر گشته و بیچاره و عصیان شده باشی
با خاطره ای ناب نشینی ته یک شعر
دل رحم ترین شاعر دوران شده باشی
چون تیر که بیرون شده از چنگ کمانی
رسوا شده و قاتل این جان شده باشی
هر روز به پهلو بکشی دردو غمِ خویش
دریا شده ئ درد غریبان شده باشی
با آنکه غریبی و دلی شاد ندارد
شبگردترین خستهء باران شده باشی
بی رحم تر از شب شده با فکرو خیالت
درنده تر از گرگ بیابان شده باشی
ای عشق مدد کن شب من صبح ندارد
با عشق غلط وارد طوفان شده باشی
#حامد_سنگچولی
16/9/95
تعداد آرا : 1 | مجموع امتیاز : 5 از 5
نظر 4
محمد جوکار 29 آذر 1395 02:24
درودت باد جناب سنگچولی عزیز
خرسندم که میهمان احساس و اندیشه و قلم نابتان در غزلی بدین زیبایی شده ام
رقص قلمتان ماندگار و مهرتان پایدار
حامد سنگچولی 09 دی 1395 02:10
سلام استاد جوکار خیلی سپاس از لطفتان باعث افتخار هست هم کلام شدن با استادی چون شما سبز باشید و مانا
میرعبدالله بدر ( قریشی) 14 دی 1395 08:07
درود ها بر شما دوست گرامی
خیلی زیبا و سرشار از احساس لطیف عاشقانه و شاعرانه
احسنت
حامد سنگچولی 18 دی 1395 01:56
درود و سپاس بیکران از حضور سبزتان
شاد باشید و مانا