مه لقایی با نگاهی شعله در جانم زده
ماهرو خورشید وش، آتش به دامانم زده
نـقـش شبـگیری کـه زد در کــاروان
خوش فـریبا نغمهء غارت به ایمـانـم زده
آیـنه در مـردم چشمـان مـن آویـخته
جمله تنها عکس خود در قاب چشمانم زده
این من اش را کـرده دیـوانـه بـه خـود
مُهر مجنونیم را، بـر جلـد دیـوانـم زده
تیر مژگانش که پیکان پیش او آورده سر
از کمان ابروش بـر جان بی جانـم زده
با نگاه نیم مست و جانگذار و پـر شـرر
آتش جانسوز بـر شمـع شبستانم زده
دستهـایـم گرچـه دور از دست اوست
خاطراتش پنـجه در ذهـن پریشانم زده
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 5
امیر عاجلو 12 دی 1399 10:38
درود بزرگوار ا
مرضیه نورالوندی 12 دی 1399 17:40
درودتان باد بزرگوار
بسیار عالی
کاویان هایل مقدم 13 دی 1399 10:08
پرداختی بسیار شاعرانه و مضمونی کاملا عاشقانه
امین غلامی 22 اردیبهشت 1403 21:28
پریشان حال آن موی پریشانم.
که در خواب پریشانم.
پریشانتر ز بیداریست.
امین غلامی (شاعر کوچک)
amingh68
جلال بابائی 24 اردیبهشت 1403 20:41
احسنت