آفتاب غروب!
دلم فریفته ی لطف و مهربانی توست
نشاط خاطرم از شور و شادمانی توست
فروغ صبح که دارد نشانی از خورشید
نماد روشنی از بود بی نشانی توست
بیا که بی تو بهارم خزان دمسرد است
و نوبهار دلم عشقِ جاودانی توست
به چشم های تو کردم دل غمین را نذر
تمام زندگی ام وقف مهربانی توست
اگرچه گشت ز خون جگر دلم سیراب
هنوز تشنه ی لب های ارغوانی توست
در این کویر که تا دور برگ و باری نیست
پناه هستی ام ای نخل؛ سایبانی توست
چگونه وصف کنم آن سکوت گویا را
که یک کتاب سخن پشت بی زبانی توست
جوانه های غزل گر به باغ احساسم
به گل نشست خود الهامی از جوانی توست
به خاک تشنه ی تنهاییم ببار ای ابر
که دیده منتظر لطف آسمانی توست
اسیر دست افولم چو آفتاب غروب
شفق به دامن چشمم زسر گرانی توست
غزل از - مجید شفق
تعداد آرا : 1 | مجموع امتیاز : 5 از 5