غم بی هم زبانی !
به گشت روز و شب یکدم ندیدم شادمانی را
خداوندا چه سازم این غم بی همزبانی را
در این دنیای پر آشوب بی حاصل نمی بینم
نه شور و شوق عشقی را ؛ نه حال نوجوانی را
من و افسردگی بی تو ؛ من و دلمردگی بی تو
نمی دانم که را گویم غم و درد نهانی را
از این نامردمی ها آنچنان نومید و دلسردم
که باور نیست گر بینم زیاران مهربانی را
اگر دستم رسد روزی گریبان چاک می سازم
زبسکه تنگ می بینم مجال زندگانی را
وفای عهد دیرین را بسر بُردم ولی هرگز
نشد قسمت که دریابم کنارت کامرانی را
چنان رفتی که دیدارت میّسر نیست چون بُردی
ز خط جاده ها با خویشتن ردِ نشانی را
همین جانی برایم مانده ؛ تنها از خدا خواهم
به دست آرم به دیدار تو بختِ جانفشانی را
گمان کردم که جایی در دلت دارم ؛ ندانستم
که خواهم داد تاوان ها سزای خوش گمانی را
چو خوناب شفق غلتید روی سینه ی دریا
شنیدم ناله های موج های ارغوانی را
غزل از - مجید شفق
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 5 از 5