بُگذار تا بِسوزم در شبْ چو شمعِ مَستور
بُنیانِ ما بِخُشکد از هجرِ یارِ مغرور
کِشتیِ خاطراتش ساحل چرا ندارد؟
گوید به من نگارم از شهرِ دل شدی دور
مارا چرا تو کُشتی در قلبِ خود نگارا؟
آتش زدی به جانم آزرده ام و مهجور
من بوده ام پرستو در آسمانِ عُشاق
بالم چرا شکستی؟ اُمیدِ من که شد کور
شب هایِ بی قراری گردیده یادگارت
روزی رسد که قلبت عاشق شود و رنجور
از جان کُنی محبت ارزش ولی ندارد
باران شود دو چشمت ،جادو شَوی و محسور
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نقد 1
جمشید عزیزی 01 آبان 1399 11:12
سلام
عرض ادب و احترام
این شعر نشان میدهد شما توان شعری خوبی دارید، از شما میخواهم به مطالعات خود سمت امروزی تر بدهید غزل سرایان امروز را بشناسید و مطالعه کنید اشعارشان را نقد کنید و کلید موفقیت شعرهایشان را بیابید مخاطب امروز دوست دارد شعری که میخواند به زبان خودش باشد
در مورد این شعر هم باید گفت زیباست اما در دسترس نیست مثل گنجی که هیچگاه کشف نخواهد شد چون پیشینیان آن را کشف کرده و برده اند امیدوارم منظورم متوجه شده باشید
موفق باشید و همواره نویسا