دلم انگور می خواهد ولی از جنسِ اندیشه
زنم آتش به نادانی به این جَنگل به این بیشه
چِراغی می کنم روشن ز نیکویی ودانش ها
کُنم فریاد ای غافل!چرا گَشتی هنرپیشه؟
قسم بر دینِ آگاهی قسم بر روحِ دانایی
بسازم تیشه ازبینش، زَنم بر جهل از ریشه
بگو تا کِی روا باشد که جولان ها دهد زشتی؟
تماشا کُن ببین سنگی ، زنم بر قابِ این شیشه
به پایان میشود نزدیک این دنیایِ پرتزویر
بدان ای جان که شب هم میشود نابود هم ریشه
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 4
امیر عاجلو 26 آذر 1400 23:36
سلام ودرود
امیر وحدتی 27 آذر 1400 10:30
درود جناب اسدی ادیب توانمند. امید که روزی
ریشه جهل و نادانی از بیخ خشکانده شود.
عالی سروده اید. سپاس.????????????????
حسن مصطفایی دهنوی 24 اسفند 1400 06:35
درودها بر شما
بسیار زیبا و دلنشین سروده اید
قلمتان نویسا، موفق باشید
محمد مولوی 24 اسفند 1400 17:35
درود
زادروزتان مبارک