نیما صفار شاعر گرگانی

استاد "نیما صفار سفلایی"، شاعر، نویسنده و فعال مدنی زاده‌ی ۱۳۴۶ گرگان است.

 
▪︎کتاب‌شناسی:
- سه نمایشنامه.
- صدراعظم و سلطانش.
- هفتاد ووهفت داستان.
- سبک سنگین ۱.


▪︎نمونه شعر:
(۱)
سبز از خاطرات داشتیم فکر می‌کردیم «چشم هم چیز مهمّی‌ست‌هااا!»
سرخ از خاطرات داشتیم فکر می‌کردیم «چشم هم چیز مهمّی‌ست‌هااا!»
آبی از خاطرات داشتیم فکر می‌کردیم «چشم هم چیز مهمّی‌ست‌هااا!»
بنفش، قهوه‌ای، سفید و قرمز را فکر کن همان سرخ است
رنگ‌ها نکته‌ی انحرافی نیستند امّا اصلِ ماجرایی در کار نیست یا لااقل ربطی به ما ندارد
یا ربطش یادم رفته
به قولِ شاعر «تو بمان»
در این جهانیم؟»


(۲)
هیچ ایده‌ای خشن‌تر از خود جهان نیست
جهان نیست مگر به ایده‌ای خشن تهش، سرش، میانش و
هرچه خیال کرده‌ای!
ای اسب! تماشا شو!
یا بلدرچینِ کتابِ فارسیِ دبستان!
یا بلدرچینِ کتابِ فارسیِ دبستان!
یا استوانه‌ای که نمی‌داند بچرخد یا قانع بماند به آنچه میگویند قاعده!
مثال‌ها را می‌دانی که می‌شود هی زد هی زد!
ولی هیچ ایده‌ای خشن‌تر از خود جهان نیست!
مثال از هیتلر بزنم؟ موسولینی؟ فرانکو؟ 
سر بریدنِ ساده‌ی‌ جانوران؟ گوسفندان ساکت و مرغان معترض؟


(۳)
حتی صدای مردگان از بس که
اسم داشت
از عوی سگ، قوقولیِ
خسته‌ی خروس
از لحن تن، تن تو و من، چسب
زخم، تیغ
حالا نمی‌بُریم، اگر که پریدیم تو
لب بزن!
ساحل زدیم، نخورد، غبارش
سکوت کرد
امّا ببین! آهوی ماهیای شن‌زده!
امّا ببین! ببین! ببین دیگه
می‌گم! دیدی دیدی؟
یک چشم این میان که روی تو
دوختیم
امّا نگاه‌ کردن ما فاصله نداشت
امّا نمی‌کشید تنی سمت
چِارچوب
امّا گشود میان دهانی که بسته
بود
امّای بی‌دهان! دهانم تو باش
بس!
امّا چرا صدا؟ صدایم نمی‌کنی؟


(۴)
خرابه گاهی دچارِ صحبت می‌شد
لاجرم باورش می‌کردند
این شده ابری از روبرو فقط برای این که پلک و پنجره را دیگر کند به چشمِ شما منظره بپاشد؟
دیگر نباشد؟
جهیدن از پنجره‌ی جهیده، پرتابِ پلک به روبرو، دیدن ِوجهِ شبح (شبه؟) در ابرِ ارواحِ شوخی گرفته
فقط می‌توانم بدوم از نفس بیافتم در شقاوتِ روزمرّه
چیده شده در یالِ آهویی دریایی با تو
من به ذبحِ حیواناتِ اهلی نشسته شدم
من به ذبحِ حیواناتِ اهلی نشسته شدم
من به ذبحِ حیواناتِ اهلی
با بیشترِ کلماتی که بودیم شباهت به شرم می‌بردیم
نه شرم پیشه، ترسیده‌تر
خو به بی‌ویرگولی‌ی فاصله‌ها کرده
پوست بگذار بگویم از لمس است
از دردی که دیروزت رنگ ِخون بود
ندیدی جز در خیابانِ دیگران و
صدای احمقی که تمامِ قلبت بود
امّا جنگی که نبود
سر بریدنِ برّه‌ای بود برای رشدِ نی‌نی
می‌کردند ما را که بیشتر باشیم
بیشتر آنها بودند بی‌ حتا یک دیگری میان‌شان
یادم را دادی
و من با انگشتانی تنها که تنها در تنها دهنم (ذهنم) بود
بودند
می‌پرسیدم از گُه
و می‌پرسیدم «سلام؟»
یاد به چیزهایی می‌افتاد که اُفت داشت بپرسی «چرا؟»
یک آن بیگانگی شناختیم میانِ این همه ربط
اُفت داشت از بپرسیم چرا کنیم
شب بود حفره‌ی بینِ روزها شب نمی‌دیدیمش و پا سقوط درش داشت؟
چاله‌ای آب بود قورباغه‌اش آوازهای انقلابی‌ی قورباغه‌ها می‌خواند؟
آن ایران نبودی مگه؟ آن بورکینا فاسو؟ آن گنج‌های سیه‌ را مادره
مثلِ مادربزگ‌های قدیمی
این جدیدیا نه
که از تو قاب‌شان جُم نمی‌خورند
زُل می‌خورند
آن کددوی قلقله‌زن
سوای این که در هر حال خودش بود، اِنقده فردیّتش تحتِ روایت بود که!
کرّه الاغِ کدخدا، گاوِ مش حسن، گل‌باقالی خانم، جوجه اردکِ خوشگل زشت
آن ناگهان بالتازار
آن ناگهان بالتازار
آن ائو هسرد (فرانسوی‌ش این بود؟)
ناگهانِ آن بالتازار
معمارِ پیر طاق داشت زیرش نشسته گوشه‌تر از کنار قماربازها
قبری در ابرِ دور ایجاد کرده بود برای روزِ مبادا هزار سالی بود نمی‌رسید
اگر ترک دویده در طاق اگر جنگِ ایران و عراقش کاری نکرد به طور مشخص
این را هم بگویم ترک داشت‌تر عوضش یکی کارون یکی رودِ گذشته از سی‌وسه طاق یکی همین که بگویم طاق‌ها خشک هم می‌آمد طاق توپ کاری‌ش نکند
گفت فقط شعرش کردن خر نشو طاقت جناسم نکن
فقط بنویس از همون پیرمردی‌هام می‌خواستم اخوان ِثالث باشم نشد تو هم کش‌اش نده کمی چند چهرگی کن خمارِ چشمانِ متراخم بگذره   واسه خودتم بهتره

ما، وقتی بلند می‌شیم چقدر دور می‌شیم؟
از ما، وقتی یکی بلند می‌شه تو خواب چقدر از ماست؟
الآن چقدر دوریم از چی؟
چه جز وحشت نیافزودنی‌ست در این دور و ورا و دورتر؟
از ما یکی از ما بود که یکی از ما می‌شناختش
می‌شناختیمش
از ما چند نفرِ دیگر هم بودن
دیرتر
برم یه سری به بعدن بزنم اگه بود اگه کرایه کرد برگردم.


 (۵)
مرگ‌های شبیه         بودیم؟
نه مرگ‌های شبیه       بودیم؟
نبودیم‌مون که شباهت بر نمی‌داشت
از روی دستِ هم        بودیم؟
روی دستِ هم؟
سوارِ جاده شو کم کم!
شنیدم که می‌گویی‌ ای‌ی‌ی‌ی
اشخاص!
آه از این عناصر!
چقدر چیزند!
کهنگی می‌گیرند بگوییم باشند
چقدر بوی نا دائمِ گذشته‌ست!
چه دیواری طبله کرده از تجاوزِ خاطره!
اگر چشم‌بازی معیار شد،    این یک بیداری‌ست
هم چشم     هم بازی
اتاق پشتِ یک در بود
پشتِ در رو می‌گفتیم بیرون و دنیا می‌اومدیم
بعدها حرفِ مکانه
در از حیاطِ پشتی بازِ پستو می‌شد
نور امّا لایه لایه پس از منبع می‌رفت
بشکه‌ی بزرگ رو دورِ سگ زدیم به باغِ کارخونه
یک میزِ چوبی بود که روی آن میزِ چوبی ۲ ابروی وارونه‌ی یار شکلِ سبیل گرفته بود با یک عالمه خوردنی
کافی بود چشم‌ها پیدا (باز) شوند که صدا کنیم «بابا»
نمی‌شوند و ما گوجه‌فرنگی‌های له شده از میز می‌شویم زیرِ پوستی از تخم‌مرغ‌هامان
لالایی سرِ کوچه بود و ما دنبالش می‌برد
لازم به ذکر است همه‌مان در خواب یا خوابالو بودیم و سخت می‌شد از هم تشخیص‌مان کرد؟
لالایی پیچید به کوچه که نبود مثلِ همین لالایی‌های پیچیده در کوچه‌ باغ
و ما که پیش از این به حدّ کافی خواب بودیم و لازم‌مان نبود، گذاشتیمش توی خواب
سرِ هر بزنگاه گوش می‌کشیدیم حوادث می‌گذشتند از ما
به ته‌مانده‌مان حافظه می‌گفتیم
گروهی شباهتِ بلند با خواب را انتخاب می‌کردند
و با یک پچپچه می‌پریدند از بیداری
چند دردِ ولگرد که تن به تن می‌شدند و هر بار
دردی دیگر، در تنی دیگر، در جای دیگری از تن، با نام ِدیگری که از تن بر می‌داشتند
و هر چه پس‌کوچه‌تر تن می‌شد درد از بن‌بست بر می‌گشت

باید می‌جنبیدیم امّا عینِ عجله گیر در زمین و زمان می‌کرد
می‌زدیم به آب قلّاب می‌شد و چون نمی‌شد
صدفی بود بی‌‌‎ربطم که باید می‌ماندیم مرواریدش برسد
و به ضورتِ یک صرورت در آمد نقطه‌یابی‌ی مسیر
بابا آب داد پس از هر نقطه‌یابی مثلن در لقاح بسته می‌شد
پاشنه‌ها که به هم می‌چسبیدند خبردار بودیم و می‌دانستیم بیشتر از این باید از خطوطِ نانوشته تقاضای صدا کرد
خالی خیال کن این سطر رو!
رفتیم به زمانِ جوانی‌های اتوبوسِ کهنه، کهنگی‌ش به کار افتاد آمد به صحنه، یعنی ما و یک خیلی آدمِ قدیمی در هوایی از آبگوشت، چادرِ گل‌گلی بودیم و بهروز وثوقی‌ی صندلی‌ی کناری که فیلم تعریفِ مسافران می‌کرد و گاهی‌ حسابی می‌رفت توی نقش
گاهی
گاهی می‌شه از گفتن حرفی بیافته وسط، حرفایی که تو ۵ سالگی باورش راحته، ۱۰ سالگی سخت تا
وقتی تصمیم می‌گیری باور کنی یا نکنی
آقا هوا پُر از نشانه‌های صراحت بود دخترم!
آقا پُر از نشانه‌های صراحت هوا بود دخترم!
صریح یعنی این که دست تو هوا می‌ندازی و چراغ قرمز زل به هر دو چشمت می‌زد (گیر)
زخم‌های عفونی گاهی از چشم
دیرِ نگاه و دائمِ عذاب
و بو
و بو مهم بود
عفونتِ تمایزِ تو و پیرامون از این فاصله‌ها
دور را بعید می‌کرد
از ذهن
       دهن ساختیم از ابتلا سکوت
از چشم
      دور بودیم و کورتاژِ هم
از احتمالی که داشتیم
               عبرت را می‌گرفتیم
      روی پلکِ فراوانی
  پلک
  علیکِ پلک.




گردآوری و نگارش:
#لیلا_طیبی (رها)

کاربرانی که این نوشته را خواندند
این نوشته را 79 نفر 131 بار خواندند

تنها اعضا میتوانند نظر بدهند.

سریال خاتون قسمت6
سریال خاتون قسمت 6
تبلیغات فرهنگی
تو را به هیچ زبانی
بازدید ویژه
ورود به بخش اعضا

تولد اعضا