تولد اعضا
همایش
محل تبلیغ آثار فرهنگی شما
محمدعلی سلیمانی مقدم

درودها! عشقِ عزیزی شده، در دلِ من میهمان روی دل از دوریَش، غم شده باری گران! می‌بَرد از دل قرار، آن مهِ ابرو کمان تا که به نازی دهَد، خنجرِ ابرو تکان! تا مژه هایش شده، لشکرِ یک ایلخان روز و ...

ادامه شعر
محمدعلی سلیمانی مقدم

درودها! ای یار! ژستِ شادیِ ما را تو رنج بین! ⚘⚘⚘ یار ربوده از دلم، صبر و قرار و اختیار از غمِ او نگاهِ من، گشته چو ابرِ نوبهار هست به باغِ زندگی، نازگُلی بدونِ خار قامتِ بی بدیلِ او، حسرتِ سروِ با و...

ادامه شعر
بهنام حیدری فخر

« ماه رخ »

یک پری رو ماه رخ روشن ضمیر

جُسته راز عاشقـی از این حقیــر

گفتمش وا مانده‌ام در این کویـر

از منه گم کـرده ره جویی مسیـر

زین بیابان میرو...

ادامه شعر
بهنام حیدری فخر

« بانو »

تو رفتی و برایم گشته بود هر شب چو یلدا

نمـی دانـم چـرا رفــتـــی شـدم تـنـهـای تنهـا

به غیر از تو نمی گیرد کسی در سینه ام جـا

نمی خواهـم ببیـنم جـز...

ادامه شعر
ولی اله بایبوردی

ترنج : 14 ادب حکمی کند زانو ادب را رعایت در تمامی حال ، جانا بزرگی با خردمندی هویدا خردورزی کنی ای مرد دانا شدی صاحب قلم امروز و فردا کنی همراه اویی ، راه پیدا ز اویی تا به اویی سیر آن جا که...

ادامه شعر
مسعود مدهوش

بسی رنجیده ام از فرد صد رو درون گرگ است و بیرونش چو آهو همان شیاد ِصد چهره ی ترسو که دارد پشت سر قیل و هیاهو به نامردی زند خنجر به پهلو چو بادی می وزد او گشته همسو به کینه میگزد آن مار بدخو چنا...

ادامه شعر
بهنام حیدری فخر

« شبستان »

گر بسوزم زیر شلاق زمستان بعد از این

آشکارا گویم از اسرار پنهان بعد از این

چون تویی اینک برایم ماه تابان بعد از این

چشم هایم را نکن هر دم تو گریان...

ادامه شعر
ولی اله بایبوردی

ترنج : 13 احتیاطی کن قدم را جابجا با قلم هر مطلبی را کن ادا جسم را همچون لباسی ای رها همچو پنداری ، به پاکی کن نما همّتی کن ، کار بندی عقل را پیشه صبری کن فرج را برملا گر چه دور از کینه نفرت ه...

ادامه شعر
بهنام حیدری فخر

« ابتلا »

دلــی را مَـرنـجـان کـه از تـو جـداسـت

کـه او انتـقـامـش بـه دسـت خـداسـت

مــرا هـرچــه ایـزد بـخـواهــد رواســت

کــه بـــا درد و درمـــانِ دل آشـ...

ادامه شعر
ولی اله بایبوردی

ترنج :12 یاد دورانی کنی مجمع دلا با ادب آداب ملّی آشنا با چه شوری شعر خوانی را نما با شعوری جلوه گر غوغا به پا مهربانی مردمی را یادها جلوه گر با نیک خویی ماه سا با ادب پرور علومی آشنا هر نظر ...

ادامه شعر
بهنام حیدری فخر

« صنم »

عمریست که در سینهٔ خود راز ندارم

در بند و قفس پنجره ای باز ندارم

تنها شده ام مونس و دم ساز ندارم

در آخر خط فرصت آغاز ندارم

عاشق بشوم رغبت...

ادامه شعر
کاویان هایل مقدم

خورشید که تابان می شود عشقت نمایان می شود بلبل چه خندان می شود عالم، گل افشان می شود گل، غنچه باران می شود هر جا، بهاران می شود وین خانه، سامان می شود یک شهر، شادان می شود هر درد، درمان می شود حکمِ س...

ادامه شعر
مسعود مدهوش

شیشه ی می در شبِ یلدا شکست هر که می نوشیده بود گردید مست باده نوش و می فروش و حق پرست هم نوایی شان به قلب ِمن نشست صد فسوس این همدلی از هم گسست این خوشی ها از کف یاران به جست از چه رویی رفته این...

ادامه شعر
بهنام حیدری فخر

« پیله »

دلــم را بُــرده ای امــا چـرا از مـن گــریــزانــی

بیـا بـا مـن گَهـی بنشیـن در ایـن پاییـز بارانـی

فتـادی گـر بـه یـاد مـن نکـن دل را تو قربانــی

ادامه شعر

بهنام حیدری فخر

«مهر یزدان»

از آن روزی که بستم عهد و پیمان

بسی رنجیده ام از دست یاران

مرا دیگر نمانده دین و ایمان

شدم در بند و در چنگال شیطان

کنون کوچیده ام از آ...

ادامه شعر
مسعود مدهوش

خـوب شــد دردم دوا شـد خـوب شـد دل بیچـاره ی مـن مصـلوب شد به نگـاهـت این دلـم مغلـوب شـد خـوب شـد زخمـم دوا شـد خـوب شـد چه بگـویم که دلـم آشـوب شـد هر دو چشـمم لحـظه ای مرطـوب شـد قلـب و دینـم...

ادامه شعر
ولی اله بایبوردی

ترنج : 11 دمی با خویش اقوام آنچنانی میان خلقی بکردم زندگانی وصالی گر چه هجرانی عیانی گذر ایام را با شادمانی درون آتش خودی دیدم جهانی گرو مرگی چه پیرانی جوانی به ید ظالم گروهی غرق آنی چه مردا...

ادامه شعر
مسعود مدهوش

اشـکام داره رو گـونه هـام میـباره تنـها شـدم این رسـم روزگـاره دنیـای ما خیـلی بی اعتبـاره نفـس ما افتـاده به شمـاره عاشقتـم دوسـت دارم شعـاره هیـچ کسـی انگـار مارو دوسـت نـداره دلـم خیـلی از آ...

ادامه شعر
مسعود مدهوش

چه کنم با دلِ دیوانه چقدر درد و غم و بهانه می خوانم آواز و ترانه ای داد و بیداد از زمانه بگو کجا روم میخانه بی یارو خانه و کاشانه کجایی ای عشق دُردانه که عشق تو گشته افسانه زنم می پیمانه پیمان...

ادامه شعر
ولی اله بایبوردی

ترنج : 10 سر آید غمت آن زمانی ، دلا که با یار باشی ز هجران جدا ز هجران جدا با وصال آشنا طلب عشق پیدا به فقری فنا همان مهرورزان به رسم وفا وفا عهد خود را تعهد بجا نظر بر خیالت ببندیم ما که ما ...

ادامه شعر
ورود به بخش اعضا