بیوگرافی عابدین پاپی
جنسیت مرد
تاریخ تولد -
کشور ایران
شهر کرج
بیوگرافی
عابدین پاپی (زاده ی 1خرداد۱۳۵۰درشهرستان خرم آباداست). متخلص به آرام ،شاعر،نویسنده، نظریه پردازومنتقد ایرانی است.نوشتارهای زیادی را به رشته ی تحریردرآورده است که می‌توان دردایره ی نظر واندیشه ی ادبی و اجتماعی به کتاب هایی چون:«گفتاورد قلم » ،«تااندازه ی واژه‌ها می-نویسم»، نویسش هایی درلابه لای پیاده رو ،گفته ها و گُفت وگوها ، کلمات بدون نقطه حرف می زنند و فکرها تجدید چاپ می شوند، ازاین نویسنده اشاره¬نمود. . پاپی شاعری معناگرا بارویکردی اومانیسم است واعتقاد دارد که گفتمان شعر با تکرار معنا مواجه شده و نوشتارهای نثرآن بیشتر رئالیسم و ذهنیت گرایی است
این نویسنده، فعالیت فرهنگی و ادبی و روزنامه نگاری خود را ابتدا درشهرستان کرج آغازنمود وبا نوشتن مقالاتی درهفته‌نامه‌های این شهرخود را به جامعه معرفی نمود و بعد از آن دردوحوزه ی گفت وگو و مقاله‌نویسی فعالیت خود را با روزنامه‌های ایران اعم ازروزنامه ی مردم سالاری، روزنامه ی عزت ، روزنامه ی زمان،روزنامه اطلاعات ،روزنامه آرمان،روزنامه شهروند و…تا به امروزادامه داده است و مقالات فراوانی ازاین نویسنده نیزدرهفته نامه‌های استانی وبه ویژه لرستان ورسانه‌های خارجی به مانند پرشین لندن، مجله ی رسانه درکالیفرنیا ورسانه‌های مجازی ایران به چاپ رسیده است که درمجموع شمار نوشتارهای این نویسنده درحوزه ی علوم انسانی به بیش از ۵۰۰ مقاله می‌رسد . فعالیت های این منتقد ادبی و شاعردر6 حوزه ی:گفتار نویسی-طنز- دیالوگ-ژورنالیستی- نثر و شعر وسخنرانی می‌باشد که تاکنون 60 سخنرانی تصویری وصوتی ازاین نویسنده منتشرشده است.
آثار شعر:
 طلوعی دربسترغروب
 درآینه ی مرداب
 مرگ سبز
 غم اشک
 فریادخون
 تبسم طوفان
 نازشعله
 گزیده اشعار میوه¬ی احساس (هفت مجموعه بالا) ناشر:انتشارات پازینه تهران
 شعور خاک ، نشر:انتشارات آبنوش
 چشم ترازسپیده ، نشر:انتشارات آبنوش
 طوفان بی¬باد شمشیر می¬کشد، نشر:انتشارات آبنوش
 نیم صدا درلبخند خورشید، نشر:انتشارات آبنوش
 عشق را مونولوگ ها بازگو می-کنند،نشر:انتشارات آبنوش
 اومانیسم هجاهایی بلند دارد ، نشر:انتشارات آبنوش
 جنگل دورتر ازدرخت ایستاده است، نشر:انتشارات آبنوش
 صبح های مردم به خیابان می¬ریزد، نشر:انتشارات آبنوش
 احساس شبیه باران می¬میرد!
 انگشت ها برای دست ها کف می¬زنند
 بادزیرهر ورقی را امضاء نمی¬کند!
 اِلمان ها با فصلی دیگرآغاز می¬شوند
 شبیه ویرانگی یک زن ، نشر:انتشارات سیب سرخ تهران
 به سُرودن فعل می¬اندیشم
 یک گام جلوتر ازویرگول
 تولدی بی¬صدا(غزل گونه ها و چهارپونه ها)
 اندازه ای ازبی اندازگی شعر(سیر سُرآیندگی هادر۱۴ دفترشعر)، انتشارات زهره ی علوی تهران
 قلم با حرف آخرعشق آغاز می¬شود
 سرما سرِما را گرم می کند
 باجنوبِ جنون تو
آثار نثر:
 چشم اندازگردشگری ایران وجهان
 کرشمه ی سایه
 همسایه ی تنهایی(مقدمه ای بلند براشعار سهراب)
 گفتاوردقلم (نظر ،اندیشه و نقد ادبی)
 تا اندازه ی واژه‌ها می¬نویسم(اندیشه و نقد ادبی)
 مفهوم‌شناسی بافتاروساختارشهرستان کرج
 چشمه ای ازسرچشمه(گزیده گفتارها)
 برف گفته ها(گزیده گفتارها)
 حرف‌های غوره (گزیده¬گفتارها)
 آزادی‌های فربه
 آوای زلزله(داستان¬کوتاه)
 فقط خودم را نوشته ام(داستان زندگی نگارنده)
 اتیمولوژی اندیشه ی( ادبی احمد شاملو)
 آرخیسم درعرفان وفلسفه
 با سین سخن
 خودکارهای¬خودنویس
 درچند سویگی معنا(گفتگوباکلمات ونثرادبی)
 سیری دراندیشگی¬های پست مدرن(هنر،ادبیات و فلسفه)
 لرستان چرا این همه چرا؟
 نویسش هایی درلابه لای پیاده رو
 گفتِ ها و گفتگوها
 کلمات بدونِ نقطه حرف می زنند
 فکرها تجدید چاپ می¬شوند








نمونه شعر:

شعر2:
«دفتری اردی بهشت کلماتش را ازیاد برده است»
دراعماق زندگی اندوهی رقصان بی¬شتاب می¬گذرد
اندوهی درشبِ آه که نغمه اش سنگ را جنگل می-کند
درچشمانِ مرگ
کشوری دردهای خود را می¬شمارد
کشوری شبیه شیر که گریه هایش نیمی از خود را جیغ می¬کِشند
کشوری که می¬خواهد
به بهشت سطرها درود بفرستد
این جا
دفتری اردی بهشت کلماتش را از یاد برده است
و آب در رگِ هیچ ماهی ماهیان را صدا نمی¬زند
چگونه درآب های کم عمق اقیانوس خودم را آرام کنم
وقتی مرداب ها در تبعید خویش حبس می¬کِشند
می¬خواهم آوازِ سیب را
با سایه های باران آشتی دهم
چه فرقی بین صدای سنگ و صدای رنگ است؟
وقتی رنگ ها همه سنگ می¬شوند!
سنگ درکوهستانِ طلوع غروب می¬کند
و رنگ دردامِ بهاری می¬افتد که
با بلوغِ عشق چند فرسنگ فاصله دارد!
من برهیچ لبی بوسه نمی¬زنم
و تنها عشقی را می¬بوسم
که
زمستانِ بوسه ها را می¬رقصاند
برای نقاشی خودم هیچ واژه¬ای را به زحمت نمی-اندازم
با پرسش های شفاهی عشق نقاشی می¬شوم
می¬شوم
مثلِ آفتابی آرام می¬شوم که
برای ظُهرِ خودش بی قرار است
مثلِ گنجشکی که هزاران سال است
برای شاخه ی زندگی اش گریه می¬کند
پرواز اگرمی¬دانست به رنگ سفید است
هیچ کبوتری را پرواز نمی¬داد!
شب اگر می¬دانست به رنگ سیاه است
اجازه ی هیچ طلوعی را به ماه نمی¬داد!
انسان اگر می¬دانست خاکستر می¬شود
تمامِ نقش های جهان را خاکستری بازی می¬کرد!
کسی چه می¬داند
صفحه ی جناب دانستن چه رنگی است؟!
من نقاشی را سراغ دارم
که
خودش را مثلِ عالی جناب نمی¬دانم نقاشی می¬کند
و تو
چه قدر مترجمِ خوبی هستی
برای نقاشی که می¬خواهد
زبان مادری خودش را «بی رنگ» نقاشی¬کند!
شعر2:
«کمی دیگر«خیلی ها»را زندگی می¬کنم»
تکیه می¬زنم
برآشفتگی این خودشیفتگی
که صندلی اش را از دست داده است
وخودم را به خواب می زنم
تا دربیداری آب درتب و تاب نباشم!
می¬زنم
موهای بلند شهر را شانه می¬زنم
موهای کوتاهِ این سطر را که
اجازه ی بلندشدن ندارند!
زندگی
پیام آورِ پیامی است که هنوزپیامبر نشده است
شبیه یک غمِ آهنگین است
و تنها درآرشیوِ شب آوازش یافت می¬شود
این روزها
از خودم فرار می¬کنم
و می¬رسم به کسانی که هرگز«کسی» نشدند!
شدن کارِکسی است که
بهانه ای برای خوب مُردن دارد
یک بهانه ی کوچک
به اندازه ی کودکی که آرزوهای بزرگی درسردارد!
آه نگو که «من بودن» شادترین دردِ دنیاست
و این روزها
زن بودن
شبیه برگی است که
با دلی لرزان از شاخه ی درخت می¬افتد!
می¬افتد
چه چیزی می¬افتد؟
طعمِ تازه ای ازگریه
یا مزه ی تلخی ازشادی؟
یا بارانی که مثلِ یک آدم معمولی بر زمین می¬افتد؟
و کسی او رابلند نمی¬کند!
من پروازی را سراغ دارم که
پرنده¬اش را زیرِ چترِ باران جا گذاشته
من آوازی را می¬شناسم که خانه نشینِ باد است!؟
خیلی دوست دارم
موسیقی این همه کلمه باشم
که
درجشنِ خیابان پایکوبی راه انداخته اند
من صدای همه ی دردهای جهانم!
که هنوزصدا نشده¬اند
حالا هی اصرارکن
به این همه لبخند که برصندلی شهر نشسته اند
درود بفرست؟
درود برهر باراز باری دیگرِ این اشک که
دلتنگی خودش را فقط به «چشم» می¬گوید!
قیمتِ مُردنِ ما ماه است
و با یک عمر لبخند هم پرداخت نمی¬شود؟!
و دراین آسیمه ی سخن
هیچ اتفاقی اتفاقی عاشق نمی¬شود
خاطره¬ای در درونم هست
هم معاصرِ همه ی رنج های دنیا
صدایش ساعتی را بیدارمی¬کند که
دقیقه اش را گُم کرده است!
چیزی مهم نیست
اما مهم است چیزی که
چشمِ شما
سیگارش را بر روی دیواری دود می¬کند
که انقلابی نیست!
من رؤیای آن انقلابم
که می¬خواهد
یگانگی اش را آواز کند
و تو بعد از مرگِ برف
زمستانت را بردوش خواهی گرفت
و برای همیشه فصل را ترک خواهی کرد!
برای دیدنِ قامت خود به یادِ قله ها نباش
قله ها موسیقی کلامِ هیچ قلبی نیستند!
تنها موهای بلند خود را طراحی می¬کنند
بگذار کسی باشیم که
هرروز غمِ حرف را می¬شنود
که چراکتاب نشد؟!
صدای آغوشی باشیم که
مهربانی آفتاب را دردلِ تاریکی فاش می¬کند!
من اشک هایی را دوست دارم که
فرزند هیچ چشمی نیستند
و فقط از رفتارِپائیز یادگرفته اند
چگونه گریه کنند!
کمی دیگر«خیلی ها»را زندگی می¬کنم
من زندگی را زندگی خواهم کرد
درسرزمینِ مادری ام
درکلمه ی بلوط
و زندگی خواهم کرد
درجملاتی که به خوابِ پائیزی رفته اند
اما
فصل های نوشکفته را با خود می¬آورند!؟
زندگی مثلِ برفِ شگرف است
هرچه قدر که درآن ژرف می¬شوی
بیشتر سیاهی خود را پنهان می¬کند!؟

عابدین  پاپی

منم سرشار از خستگی ها
میلِ به همبستگی ها
ودرزندگی افسوسِ نبوغِ بلوغ را می¬خورم
و نگرانِ برهنگی رؤیا نیستم
که دیرگاهی است
برگِ بیداری ام را چیده¬اند
وتو
بُغضی از بَعضی
که اردی بهشتِ تنِ شان آکنده از به...

ادامه مطلب
عابدین  پاپی

آقای مدرک؟
به شرطی تشریف بیارکه
میمِ خود را درخانه جا گذاشته¬اید
و من چنین خوشحالم که با جنابِ درک دیدار می¬کنم
بیا چنین بیا فهمِ باشعور!
شعر قرن هاست درغیابِ تو سرما خورده است
و عطسه های کتاب از همی...

ادامه مطلب
عابدین  پاپی

واژه¬ای سُراغ دارم که
از رفتارِخودش باز می ایستد
نام اش: «بی نامی» است
اولباسی از نگاهِ نیم نگاه ها برتن دارد
چشمانش با اندیشه ی آزادی باز می¬شوند
تولد من به کودکی خیابان شبیه است
ودرتعبیر خواب ها
فر...

ادامه مطلب
عابدین  پاپی

شبیه ساغرِ هیچ باوری نیستیم
شبیه ویرانگی یک زن
که
درجنگِ تن به تنِ خیابان کُشته شد!
شبیه
چه واژه ی خوبی است
وقتی دو حرف شبیه هم عطسه می¬کنند
وقتی دو کودک لباسِ آذربرتن دارند
و درکنفرانسی مطبوعاتی
فصل ...

ادامه مطلب
عابدین  پاپی

ای فقر
بدان که که تو قهرمان فصل زمستانی بی بارانی!
که
اعتماد به نفس خودش رادرخزانی سرد ازدست داد
اندوه تو شبیه هیچ غمی نیست
او لباسی از جنس عریانیسم لحظه ها برتن دارد
و قلم که پَرمی¬کِشَد
پروازش شبیه ...

ادامه مطلب
تبلیغات
تست
ورود به بخش اعضا

بازدید ویژه