من ماندم واین قفل وکلیدی که شمایی
یک فصل غزل های جدیدی که شمایی
مغرور،دلم آینه ای روبه نگاهت
درآینه یک بارندیدی که شمایی
شاعرشده وآن چه که گفتیم نبودیم
ازدردسرودیم،شنیدی که شمایی؟
تادرشب چشمان ت...

یک روز می فهمی که خالی هست
گوری که برآن قصه می خوانی
یوسف نمرده نابرادرجان
پایان اوراخوب می دانی
سخت است توضیحش که یک تاریخ
رسواکند احساس یک زن را
باید به خود ثابت کندیک بار
چاقو،ترنج ودل بری...

باید به فال نیک بگیرم زمانه را
این پیرمرد بدقلق پربهانه را
پاییز سالخورده تراز زخم های شهر
این فصل شعله ور شده ی عاشقانه را
باید به فال نیک بگیرم سکوت را
این اعتراض هرشبه ی ناشیانه را
یک انقلاب ...

خود رابه دست قصه ها نسپار
تاریخ انسان سازخوبی نیست
دروازه های شهرمی فهمند
معنای فتح یک قلمرو چیست؟
حتی اگر تهمینه هم باشی
رستم سکوتت را نمی فهمد
درخودفرومی ریزی و این شهر
حتی سقوطت را نمی فهم...