«داستان کوتاه»
سهمگین به دیدگانش زل زدم .
رعب و وحشت سراسر وجودش را آمیخته و لبریز کرده بود .
نگاهم آشفته به عشق بود .
چشمانم خیس در راه نگاه معصومانه اش .
میخندید با دگران و می سوختم برای دلبر.
عشوه های یار برای دگری
و قلب من در تپش با چشمانی گریان از داغ جگر
دلبرم گفت خندید و خندید و خندید آری تا بی انتها خندید .
درونش پر ز غم گویی ابراز غم برایش دو چندان مقدور نبود .
حفظ ظاهر را داشت .
در باطن غمی پنهان بدون ذره ای حتی تبسم .
او را در آغوش گرفتم عاشقانه دیوانه وار ، صمیمی .
چه معصوم و زیباست .
مثل برگ گل لطیف و شکننده .
چه چشمان شهلایی و زیبایی …. زیباترین خلقت خدا از آن من است.
تظاهر کردم که از گذشته های اندوهناکش چیزی نمیدانم و نمیخواهم بدانم .
قسم یاد کردم تا زمانی که جان در بدن دارم و نفس میکشم برای شادیش دنیا را فرش قرمز کنم.
از شوق داشتنش با دسته گلی از گل های اطلسی به سوی خدا رفتم شکر گزاری پی در پی و مداوم .
چه زیبا و معصومانه میخندد.
چشمان پاک و بی گناه و معصومش اتش به دلم میزند .
او را میخندانم با تمام وجود و از صمیم قلب .
چه عشق جاودانه ای چه نیاز مبرمی چه عاشقانه های زلالی .
عشوه های زیبا و زنانه اش برای من و روحی غنی آکنده از شادی تا ابد .
آری من عاشق از یک یتیم خوشبخت محض و اسطوره ساختم این عشق تمام هستی و وجود من است .
او همیشه پرستیدنیست عاشقانه و با تمام وجود .
نویسنده : رزیتا دغلاوی نژاد
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 1
امیر عاجلو 12 تیر 1402 10:56
درود و سلام موفق و مانا باشید