سرخی غروب دمر افتاده بود...

...
▣ عکس متعلق به دوربین ساره موسوی است.
ــــــــــــ
 سرخیِ غروب  دَمَر افتاده بود رویِ آب جوبی که بوی حمام کردن زن می داد. غروب ها هوای دیدن بچه مارهای «ممّد وُجوود» تویِ سَرَم عروسی می گرفت.

هر وقت پَرتِ لولیدنِ بچه مارها می شدم  ننه یِ «ممد وُجوود»، پشتِ پنجره یِ عور و بی آبرو، مثلِ هر باری که دیده بودمش هِی عکس می انداخت  توی پیتی که شعله و اَلُوهاش را  از دوزخ قرض گرفته بودند انگار.
(اَلُوهایِ یک ساله؛ شاید هم سنِّ دیروزهایِ جلوتر از فردا)

 تعجبم بود که چرا  نه آلبومِ ننه یِ «ممد وجود»  خالی می شد، نه مثانه یِ «حیدر دیوونه»... درختْ توت های سَرِ راه از دَمْ بوی مثانه یِ «حیدر دیوونه» را می دادند. به قولِ معلم ادبیاتمان  بوی نَمِ بشریت.
(هرچند کلاً توت های آن مسیر، بیش تر  غریبه خور بودند تا آشناخور)

ده ـ ربع کم بود تقریباً.  کرکره ی عمو بَرات خیلی پایین بود. از کشف های تر و تازه ام بود   عمو برات؛  پشتِ چرخِ خیاطیِ تازه از صدا افتاده  مُغازله ها داشت با مانکنِ زنانه یِ ساکت و ساکنِ مغازه اش.  با او چه انگورها که به دهن نمی چپاند وُ  چه پوزه ها که به قاچ های هندوانه فرو نمی کرد!
(هرچند کشفِ من برایِ آدم های بی شماری   پرده افتاده و کهنه به شمار می آمد.) 

عقربه ی دراز،  چهل دقیقه ای از ده دور شده بود.  درِ قبرستان به سمت بسته شدن کِش می آمد.
(حالا نه این قبرستان،  کلاً هر قبرستانی  من را یاد «پیپ» می اندازد توی «آرزوهای بزرگ»،  که یکهو گیرِ یک زندانیِ فراری افتاد.) 

لرزِ بی دلیلی افتاده بود توی جانم وُ  ذلیل نشانم می داد. می ترسیدم دست هایم را در جیب هایم فرو کنم؛  می ترسیدم مادرِ بچه مارهای «ممد ووجود» توی جیب هایم چنبره زده باشد...

دوازده را رد کرده بودم.  بوی حمام کردن آن زن   از جوب پریده بود. پشه ها دنبال خونِ آدم می گشتند. دلم می خواست امشب   مثل عمو بَرات شام بخورم. میوه فروش ها ولی  جمع کرده بودند و ُ جعبه های خالیِ میوه پُر بود از  بوهایِ تازه فروش رفته.
غلام به تیرچوبیِ سرکوچه لم داده بود وُ  به پشه های دَمپَرِ لامپ  نیشخند می زد.
(صدای غلام _ وقتی که گربه سیاهِ «صغرا سفیده» را گیر می انداخت _  بیش تر از حرف هاش معنی داشت.)

ساعت،  یک شده بود انگار. چون سه تا سبیل نیچه ایِ اُوشُوخوانِ کوچه   بحث شان بود که   جمله ی «من می خواهم از یک تَرکِ زشت به یک عادتِ زیبا برسم» از اُوشُوست یا نه؟.. 
خواب،  همه ی سوراخ سُنبه هام را گیر آورده بود.. دلم می خواست هر چه زودتر سَرَم را به یک مُتکا ببازم وُ  تویِ خواب، یک بازی کثیفِ دسته جمعی راه بیندا

کاربرانی که این نوشته را خواندند
این نوشته را 66 نفر 111 بار خواندند
غلامحسین جمعی (16 /03/ 1400)   | احمد آذرکمان (27 /03/ 1400)   |

تنها اعضا میتوانند نظر بدهند.

سریال خاتون قسمت6
سریال خاتون قسمت 6
تبلیغات فرهنگی
تو را به هیچ زبانی
بازدید ویژه
ورود به بخش اعضا

تولد اعضا