جوانی خوب رو و مهربان بود
ز خوبی شهره ی خلق جهان بود
چو دریایی دلش لبریز از موج
همایی بود در پرواز در اوج
به زیبایی رخش قرص قمر بود
به تنهایی چو باغ پرثمر بود
دلش لبریز از عشق خدایی
به تن پوشیده رخت پارسایی
در اوج آسمانها سیر میکرد
تمام عمر کار خیر میکرد
همیشه یاور درماندگان بود
ز کار نیک هر دم شادمان بود
ولی ناگاه پایش خرد بر سنگ
جهان گردید پیش چشم او تنگ
تهی دست و زمین گیر از بلا شد
از آن دنیای پاکیزه جدا شد
به هر جایی که رویی داشت رو کرد
محبت از حبیبان جستجو کرد
ولی در این دیار سفله پرور
برادر میگریزد از برادر
به هر جایی که او بگذاشت پایی
کسی با او نمیکرد آشنایی
ز آدم دور بودند ای خدیوی
پلیدی بود و پستی بود و دیوی
برای آب در هر کوزه ای رفت
سربازار هر دریوزه ای رفت
به هر سویی به پنداری روان بود
به دنبال رفیقی مهربان بود
شبی کز ناامیدی گشت خسته
به کنج خانه ی ویران نشسته
در آن ویرانه عکسی از پدر دید
پدر را با عصایی در نظر دید
به یادش آمد از دور جوانی
از آن ایام شاد زندگانی
نصیحت های بابا یادش آمد
دوباره یاد آن استادش آمد
پدر گفتش اگر روزی پسرجان
تو افتادی ز پا در توی میدان
عصای من ترا یاری نماید
پس از من با تو غمخواری نماید
زجا برخاست سوی آن عصا رفت
به سوی تحفه ی آن باوفا رفت
نخست آن چوب رابر دیده بنهاد
تمام رنج خود را برد از یاد
به آب دیدگان آن چوب را شست
در او مهر پدر را نیز می جست
که ناگه دید یاقوتی درخشان
ز چوب دود خورده شد نمایان
ز لطف و مهر بابا باخبر شد
از آن یاقوت مردی معتبر شد
از آن پس می سرود این شعر زیبا
که پایانی ندارد مهر بابا
تعداد آرا : 4 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 4
امیر عاجلو 10 اسفند 1399 22:57
درود بر شما
محمدحسین خدیوزاده 11 اسفند 1399 17:48
درود و سپاس
محمد مولوی 11 اسفند 1399 11:37
محمدحسین خدیوزاده 11 اسفند 1399 17:48
درود