هوس کرده ام شعری بگویم
تا که قلبم آرام گیرد داد سخن از عشق او بگویم
از زلف پریشانش که مرا اسیر پیچ و تابش کرده
از نگاه ناوک اندازش که می زند تیر بر قلب و جانم
از سخنان نغز و نازش که می نشیند بر روح و روانم
از هر کدام قدری بگویم
دیگر چه بگویم که هر چه بگویم
نتوانم از چشمان سیاهش سخنی بگویم
مثلا آمدم از عشق او شعر بگویم
حرف دل با قافیه و ردیف بگویم
عشوه و کرشمه اش قافیه و ردیف در هم پیچید
عاقبت مجبور شدم شعر نو بگویم.
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 6
امیر عاجلو 19 اسفند 1399 07:57
لطیف و دلنشین
محمد محمدی 19 اسفند 1399 19:15
متشکرم، لطف دارید
کاویان هایل مقدم 20 اسفند 1399 11:54
هیچ آدابی و ترتیبی مجوی
هر چه می خواهد دل تنگت بگوی
دوست من گاهی اوقات بهتر است خیلی در قافیه و ردیف نپیچید، و قبل از گم کردن خود، آنچه در دل داشت بر کاغذ آورد.
خیلی تفاوت نمی کند، حال دلت مهم است.
محمد محمدی 20 اسفند 1399 17:20
قطعا همین طور است است که میفرمایید و هیچ از سخن دل خوش تر نبود
محمدعلی سلیمانی مقدم 20 اسفند 1399 22:38
درود بر شما
"یک قصه بیش نیست غم عشق وین عجب
کز هر زبان که میشنوم نامکرر است"
"حضرت حافظ"
محمد محمدی 21 اسفند 1399 05:37
درود بر شما
بیت زیبایی رو بیان فرمودید