به وقت خواب ملک الموت بدیدم
آن حضرت یار به وقت موت بدیدم
سخن از عشق و جان می زد
بوسه بر لب و دهان می زد
اندر این میان که ما را
گرفته بود تنگ در آغوش
دم از قبضه ی روح و روان می زد
به این هنگامه
بگشودم زبان به شکوه و شکایه
بگفتم او را با حرف و کنایه
که چه عجب آخر از ما یاد کردی
چشممان را با جمال خود پر از انوار کردی
ما را که مدت هاست اشتیاق دیدار
تو چرا به ما پشت کردی، ای دلدار
کنون نیز چه بگویمت، که دیر آمده ای
آخر و عاقبت هم که آمده ای
بحر دریافت هیچ آمده ای
قبلِ تو، آن مه روی دلنواز
همان معشوقه ی پر از غمزه و ناز
همان عاشق کش عاشق گداز
برد از ما روح و روان را
نمانده ما را دگر هیچ به غیرِ
این جانِ پر از درده بی درمان را
این نیز آنِ تو
بگذار شود منقوش به نامِ تو.
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 4
امیر عاجلو 11 فروردین 1400 11:03
درود بر شما
محمد محمدی 11 فروردین 1400 15:19
درود بر شما
کاویان هایل مقدم 11 فروردین 1400 11:47
جالب نمیایی بود
محمد محمدی 11 فروردین 1400 15:19
درود و سپاس از شما