جان بی تو به لب آمد،ای دلبررویایی
عمریست که سر کردم بااین دل هرجایی
رحمی بنما یارا برحال پریشانم
آتش زده بر جانم این عشق..... سودایی
از قصه عشق ما شهری خبر دارد
تو فارغ و اما من آلوده به رسوایی
هر چند پراز زخمم از تیر غمت جانا
من گوش به فرمانم دستور چه فرمایی؟؟
می ترسم از آن روزی کز غصه بمیرانی
من را ز فراق خود در وادی تنهایی
یارب مپسند بر من این درد جدایی را
وای از غم شیدایی، وای از غم شیدایی.
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نقد 1
منوچهر کشاورز 09 اسفند 1401 21:08
سلام .زیبا سروده اید .میتوان از شاعران بزرگ الهام گرفت .موفق باشید انشالله