تو زین منازعهٔ بی ثمر چه می خواهی
ز جانِ نیمهٔ این بی سپر چه می خواهی
تو باغِ سبز دلم را، چونان خزان کردی
ز باغ تشنۀ بی بار و بر چه می خواهی
نمانده شاخه و برگی ، درختِ بختم را
ز دارِ دل نگران از تبر، چه می خواهی
سرای قلب مرا چون خرابه کردی رفت
ازاین خرابۀ بی بام و در چه می خواهی
زدی به بال و پرم شعله ای پریدن سوز
تو از پرندۀ بی بال و پر چه می خواهی
قرین خونِ دل و یأس گشته ام، بس کن
ازاین فتادۀ خونین جگر چه می خواهی
دوباره شال و کُلَه کرده ای که برگردی
بگو تو از گذرِ این سفر چه می خواهی
تو گر که ، فیل دِلَت، کرده یادِ هندِستان
ز بامِ کومهٔ این محتضَر چه می خواهی
برو، که زود رسی بر وصال محبوبت
تعارفی تو ازاین نیک تر چه می خواهی
خراب و بی رمق و بی نشاط و محزونم
هوایِ حالِ مرا، زین بَتَر چه می خواهی
مرا، تو بغضِ سکندر، به تختِ جمشیدی
سوای سوختن، از من هنر چه می خواهی
همینکه جام تو شیرین و کامِ من تلخ است
فقط ببین که بسوزم، دگر چه می خواهی
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 3
امیر عاجلو 18 دی 1401 13:34
!درود
دادا بیلوردی 19 دی 1401 20:40
درود بر شما
امیر ابراهیم مقصودی فرد 19 دی 1401 22:53
عالی درود بر شما