عبرت از تاریخ

تشنه ام جرعه ای آب بده
سینه ای در شهر سوخته ، سوخته ام هوا کجاست ؟
آب کجاست ؟ طبیعت کجاست ؟
طراوت کجاست ؟
جوانی ، ایمان ...
تکه خالص مردانگی ام کجاست ؟
وقتی شنیده ها جایگزین دیده ها می شوند !
حقیقت کجاست ؟
من اکنون بر چارقد تاریخ خویش ایستاده ام
نگاهم را به غیر میدوزم
به شادی ها و غم هایشان ...
چقدر حقیرند آدم های بن بست و کوتاه و کم ارتفاع که با جرعه آبی فتح می شوند:
آدم هایی که به هر بهانه ای می گریند
و از اعصابشان شاه راهی ساخته اند برای تخلیه هر آنچه تحملش را ندارند ...
ای تاریخ!
ای به بند کشیده شده...!
ای که در تو قرن ها سکوت خوابیده است؛
ای که تنها رنگ رخسارت سیاهی است و سراسر غم و اندوه و ریا...!
تو را با ما چه خواهد شد...؟
ما را با تو چه تدبیری است؟
ای که تنها ثمره ات از بودن نا امنی است؛
و ما روزه ی سکوت گرفته ایم که سکوتمان بسیار سنگین است؛
و من می ترسم از این سکوت که پیرامون جان و دلم را احاطه کرده...
چه روزگار مرگباری است؛
کاسه ی صبرمان به سر آمده و خود هنوز به سر نیامده ایم...

کاربرانی که این نوشته را خواندند
این نوشته را 114 نفر 208 بار خواندند
محمد مولوی (04 /05/ 1400)   |

سریال خاتون قسمت6
سریال خاتون قسمت 6
تبلیغات فرهنگی
تو را به هیچ زبانی
بازدید ویژه
ورود به بخش اعضا

تولد اعضا