کودکی دنبال مردی می دوید
اشک هم بر گونه هایش می جهید
یک لباسِ پاره و کفشِ کثیف
رویِ شانه بندِ آویزانِ کیف
اشک چشمش با عرق آمیخته
آبِ چرک از بینی اش آویخته
گریه می کرد و تقلّا تا رسید
آستینِ مردِ عابر را کشید
فال حافظ می فروشم می خری؟
فال ارزان می فروشم می بری؟
فال دارم فال خوب آقا بخر
می رسد یارت بزودی از سفر
مردِ عابر ایستاد و زد تشر:
"گمشو از چشمم برو ای بی پدر"
یک نگاهی کرد از روی انزجار
چندشش شد فاتحِ با اقتدار
آستینش را جدا از او نمود
سیلیِ سختی نثارِ او نمود
صورتش چون سرب داغ افروخته
بی نوا یک فال هم نفروخته
فکر صاحب کار و تنبیه شبش
توسری هایِ مداوم بر سرش
ناسزایِ آبدار و کالِ او
بی غذاییِ شب و جنجالِ او
درد سیلی و حقارت ها کجا؟
گشنه و تشنه اسارت ها کجا؟
طفلکی از فکر آن تب لرز کرد
عقل او ناگه دلش اندرز کرد
سوی مردک بازگشت و شد روان
تا رسد بر گرد پایش شد دوان
باز دست و آستین و التماس
باز فالِ حافظ و یک اسکناس
مردِ عاصی شد کلافه ناگهان
مثل یک کُشتی بلد، یک پهلوان
دست خود بر گردنش قلاب کرد
کودکِ بیچاره را پرتاب کرد
شد سوارِ خودروی خود دور شد
کوچک و کوچک شبیه مور شد
طفل بیچاره ولی از زورِ درد
مثلِ یک مغلوبِ میدانِ نبرد
رفت و یک گوشه دل اندر وای گشت
ناگهان مثلِ فنر از جای جست
فال ها و کیفِ بر دوشش کجاست
ای خدا پس کفش و پاپوشش کجاست
چشم هایِ او به جایی خیره شد
عالم و آدم به چشمش تیره شد
کیف او و کفش او در جوی آب
فال هایش ماهیانی تویِ آب
حافظ و فالش همه در خواب ماند
چشم کودک همچنان در آب ماند
سیزدهم تیر ۱۴۰۰
#جواد_امیرحسینی
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 4
امیر عاجلو 14 تیر 1400 08:58
درود و سلام موفق و مانا باشید
کاویان هایل مقدم 14 تیر 1400 09:38
واقعا جای تبریک دارد این درجه مهارت در روایت گری دوست عزیزم
شعرهایتان خیلی حال و هوای اشعار بانو اعتصامی را دارد مانند اشک یتیم
لذت بردم از این حکایت گوئی تان
سعید فرضی زاده 15 تیر 1400 20:04
سلام و درود استاد سخن وراحسنت به قلمتان
جواد مرادی 15 تیر 1400 22:58
درود بر شما جناب حسینی شاعر عزیز