"شوق نگاه"
کجا می توان
کمی راه را کج کرد؟!
در ایستادن، رفت و
برنگشت.
تا کجا
نگاه مان شوق دارد؟!
و از رگ هایمان
خاطره می ریزد به هم؟!
هیاهوی تنیدن
در پای کدام استخوان مان
پوست می شود در غلت؟!،
تک گل دشت
کی از گندمزارمان
می زند بیرون؟!
و آن پرندگان
که از پنجره هایمان
رها شدند،
چگونه اکنون
اسب شده اند
می دوند در سینه ام؟!
مرا به تو
و این در بسته
و این همه صدای محبوس در دل
چه کسی
این همه نزدیک می کند؟!
و بر شانه هایم
چرا این همه بنفشه روییده؟!
از خاک
بال در آورده ام
و از یک تصویر در تو
پرت شده ام
در خودم
میان این همه روزنه،
من از هیجان
سبز شده ام
روی کاغذ...!
شاعر: مرضیه رشیدپور(کیمیا)
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 1
امیر عاجلو 17 شهریور 1401 00:08
لطیف و دلنشین