سکوت

دریچه را که گشودم به فصل سردتری رسیدم...
همیشه چیزهایی دیوانه‌ات می‌کنند که عاری از کلمه‌اند...
همه چیز به وحشتم می‌اندازد...
خونی که بالا می‌آورم همه چیز را در خود دارد، حتی آسمانی که ندارمش...
چشمم را می‌بندم، همه چیز می‌پوسد...
نمی‌دانم رسیده‌ام یا نه؟...
کسی به خاطرم ندارد...
و برای اینکه شاد نیستم بوی دریا را از من گرفته‌اند...
به همان دنیا، کنار تو می‌روم...
تو کنارت را به من نمی‌دهی...
پرتگاه، در درونم می‌افتد...
من تو را یافته بودم....
و کلمات، تو را با خواب ربودند...
از خوابیدن و بیدار شدن خسته‌ام وقتی باید فریاد بکشم "در اینهمه گذشته چه می‌کنی؟؟؟؟" و کسی صدایم را نشنود...
دریچه را باز می‌کنم...
خودِ کشته شده‌ام را در بی محاصره‌گی کلمات می‌بینم...
دیوانه می‌شوم...
در منظره‌ی پیش رو، سکوت  جای کسی را کنارم خالی گذاشته...
و من آنقدر نباریده‌ام که زندگی روی شاخه خشکیده...


مهتاب محمدی راد

کاربرانی که این نوشته را خواندند
این نوشته را 55 نفر 91 بار خواندند

شاعر نظر دهی برای این شعر را غیر فعال کرده است.

سریال خاتون قسمت6
سریال خاتون قسمت 6
تبلیغات فرهنگی
تو را به هیچ زبانی
بازدید ویژه
ورود به بخش اعضا

تولد اعضا