نمیدانم چه میخواهم بنویسم
اصلاً با نوشتن مگر چیزی جبران میشود ؟
منگم.. انگار به چیزی خورده باشم.. چیزی سفت و سخت..
انگار مشتی تا آرنج در مغزم فرو رفته باشد..
تماشا میکنم و نمیشناسم !
تماشا میکنم و نمیفهمم!
تماشای همراه با ندانستن..
به غرورم برمیخورد بابت این نوشته..
در خود فرو میروم.. رنج میکشم ..
نه از وقوع مرگ که از روایتی تکان دهنده..
از زوال جامعه ای که همچنان در آن زنده ام، نفس میکشم و قرار است روزی در میان آن بمیرم..
چگونه باید ببینم و اذیت نشوم؟
انگار جنگی در گرفته که از آن بی خبرم..
جایی ویران نیست، اما هست..!
همه جا تا چشم کار میکند ویرانیست..!
خرابی های زیادی به بار آمده
و اول در خودمان که در حال انتقام گرفتنیم و از که و چه هم تفاوتی برایمان نمیکند..
تلخ است، باید خیلی از حرف ها را سانسور کنم.. باید دست بگذارم جلوی دهانم و جای باقی حرفها را سکوت بچینم..
انگار دیگر مردن هم بلد نیستم!
توصیه میکنم شما هم نمیرید
بله تا اطلاع ثانوی در این جامعه نمیرید.
ما مردمی هستیم که اول زندگی فراموشمان شد و حالا دیگر به جایی رسیده ایم که به مرگ هم رحم نمیکنیم..
شاید هم مرگ به لطف انسان ها هیولا شده است..
دیگر حتی نمیشود رفت..
کجا میتوانیم برویم؟
کجا را داریم که برویم؟
اصلاً چقدر توقع مان از رفتن زیاد است!!
به سختی میشود نامش را تحمل کردن گذاشت حالا که باید مدام تحمل کنیم و فرصت برای تحمل کردن کم آورده ایم..
پ.ن: برای "آهنین جان"
هنرمندی که در پایان اسفناک زندگی اش
از حقیقت زشت و تلخ جامعه ای رو به زوال نقاب برکشید..
او به دلیل فقر از بیمارستان بیرون انداخته شد! و حالا مرده است.
"گلی برای غریبان تا همیشه" ????
مهتاب محمدی راد