من کی ام ویرانه ای در دست باد
که بسی افسانه ها دارم بیاد
روزگاری بودم من باغ گلی
که بر هر شاخه ام میخواند بلبلی
وعده گاه دوستان و عاشقان
تفریگاه شاعران و عارفان
در کنارم بود کاخی سربلند
که در آن بود پادشاهی بی گزند
پادشاهی مهربان در کاخ بود
با همه خوب و خوش اخلاق بود
با ضعیفان بسیار بود مهربان
بر فقیران انفاق چون آب روان
روبرویم بود باغ میوه ای
میوه های تازه و رسیده ای
باغ انگورش دل میبرد ز دل
شاخه هایش درهوا بودند و ول
پشت سر تادوردست بوستان بود
بعد از آن خرما و نخلستان بود
اما در بالای دست بود نهر آب
که به روز وشب نداشت یک وعده خواب
همه سیراب میشدند از نهر آب
باغ و بوستان وگلستان شراب
مردم شهر همه آزاد و رها
بهر مردم بود آب چشمه ها
مردم آزاری نبود در شهر ما
مردمانش با حیا و با صفا
همه گی بودند دور از همهمه
زندگی شیرین بود بهر همه
پادشاه گه گاه میرفت توی شهر
تا ز حال مردم گردد با خبر
گاهی در بوستان گهی در باغ بود
گاه پیش من گاهی نهر آب بود
من بودم مغرور تر از دیگران
جایگاهم خوب بود پیش همگان
پر بودم از گلهای رنگ رنگ
هر چه میدیدی قشنگتر از قشنگ
رازهای عاشقان دارم به دل
اشعار شاعران دارم به دل
از کنارم میگذشت آن نهر آب
گاهی صحبت میکردیم تا وقت خواب
همه خوش بودند و با هم مهربان
پادشاه هم بود شاه مردمان
روزگار هیچکس در غم نبود
هیچکس مسکین و درماتم نبود
یک روز دیدم نهر آب غمگین و سرد
از کنارم میگذشت با آه و درد
پرسیدم علت را از نهر آب
گفت برو آماده باش دیگر نخواب
ناگهان دیدم زمین و آسمان
شد سیه که هیچ معلوم نیست در آن
سیل و طوفانی میآمد زراه
صدایش ترسناک و رویش بود سیاه
من ندیده بودم طوفان اینچنین
که زمین و آسمان گردد اجین
ارتفاعش میرسید تا آسمان
مینمود ویران از خرد وکلان
کاخ را در هم شکست در یک نگاه
نه شهری ماند نه مردم نه پادشاه
باغ میوه گشت ویران و خراب
انگار از اول نبود آن نهر آب
اثری دیگر از بوستان نبود
ذره ای دیگرز نخلستان نبود
برده بود گلهای زیبای مرا
بر تنم برگی نمانده بود به جا
برتنم دیگر نمیروید گلی
شاخه ای نیست که بخواند بلبلی
خانه ماران و موران گشته ام
اینچنین خشک و بیابان گشته ام
در دلم مانده هراس از آن زمان
که ندارم قدرت شرح و بیان
گاه گاهی باز طوفان میشود
همه جا خاک و بیابان میشود
من فقط بایاد گلها زنده ام
یاد عاشقهای شیدا زنده آم
رازهای عاشقان دارم بیاد
خاطراتم را ندادم دست باد
صورت آن پادشاه مهربان
در دلم مانده هنوز پاک و جوان
باغ میوه کی رود از خاطرم
نهر آب را که همیشه چاکرم
گر تو می بینی چنین ویرانه ام
مخزن صد قصه و افسانه ام
اقتضای روزگار هست رنگ رنگ
که بیابان گردد آن شهر قشنگ
پادشاه و مردمان شهر ما
باغ و بوستان وگلستان شد جدا
گاهی مردم بهر رفع خستگی
میآیند در برم با آهسته گی
می آیند و با هم به بحث و گفتگو
من هم گوش میدهم بر حرفهای او
استراحت مینمایند ساعتی
میروند به راه خود به راحتی
گاهی آتش میزنند بر جان من
اما من هرگز نمیگویم سخن
از این خوشحالم که مرا دیده اند
بهر رفع خستگی گزیده اند
شکر خدا را بجا میآورم
که هنوز جانی دارد پیکرم
این کمی از قصه ویرانه بود
که نگاه دیگری در آن نبود
قصه ویرانه ها چون آدمهاست
آدمهای بیچاره و بینواست
قصه آنها که غرق اعتیاد
سالهای سال میروند زیاد
قصه ان دختران نوجوان
که فراری و پشیمانند از ان
قصه عشق های بی مرز و حدود
که اثری از عشق در آن نبود
قصه نامردهای مرد نما
که بسی ویرانه کردند خانه ها
قصه امروز این روزگار
که نمی بینی کسی را مرد کار
همه به ویرانی هم راضی اند
پیش رو دنبال پرده بازی اند
قصه های بسیار است اینچنین
که حقیقتها در آن گشته اجین
این حقایق هاست که قصه گشته است
ورنه قصه از کجا پیوسته است
در کنار ما پر از ویرانه است
که نگاه ما بر آن بیگانه است
ما فقط خود را نمایش میدهیم
دیگران را سمت آتش میدهیم
دولت هاهم بیشتر ویران کنند
بی گناه و با گناه زندان کنند
آنکه بیگناه زندان میشود
زندگیش خاک و بیابان میشود
گفته ها بسیار است در این میان
میشود کتاب نوشت و کرد بیان
وقت ما کم و فراوان است سخن
مردم دیگر کم توجه میکنن
عمر ناب بیشتر به ویرانی گذشت
دور از آزادی و زندانی گذشت
علی ناب اراک
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 2
امیر عاجلو 02 شهریور 1401 11:06
درود بر شما
علی ناب 04 شهریور 1401 13:30
سلام ممنون سلامت باشید