صدایم به موجِ صدایت گرفت
نفس را نسیمِ هوایت گرفت
دلم رفت تا پر تگاهِ سقوط
من افتاده بودم، خدایت گرفت
پل روز بر رود طغیان زدم
شبی که دلِ من برایت گرفت
قدم می زنم در مسیر ی رها
ازآن دم که من را دعایت گرفت
مرا شعر حرفی ست بی انتها
که ازعشق،رنگ و سرایت گرفت
صفایی به مثلِ صفایی تو نیست
که جان را به سعی و صفایت گرفت
به امیدآن روز این خسته شب
غزل گفت و وام از ولایت گرفت
تعداد آرا : 0 | مجموع امتیاز : 0 از 5
نظر 3
طلعت خیاط پیشه 21 اسفند 1394 20:25
غزل گفت و وام از ولایت گرفت
درود بر شما
بسیار زیبا سروده اید.
زهرا حسین زاده 22 اسفند 1394 07:12
علیرضا خسروی 24 اسفند 1394 01:20