دلم گرفت و راه نفس را پر از غبار
حیران به رد گام آهسته، بیشه زار
گرگی نشسته در کمین تمام بره ها
فرجام زمستانی که میخزد به بهار
میریزد از توحش بی حد، دانه اشک
از گونه، وحشت یک صورت خمار
آرامشی که قصه و حقیقت نیافت
همچون سپیدی از دور چون سوار
پایان خرافه شد و از دل نزد به برون
آغاز رنج ها با تعارف یکبار در قرار
فرجام عمر رسید و عجب ها بگوش
از ناله های بلند مادران سرو مزار
پژمرد هر جوانه ی بیراه مانده امید
هیچ مقصد و نه راهی برای انتظار
سروده شده توسط ادریس علیزاده
۱۹ آذر ۱۴۰۰
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نقد 1
سیاوش آزاد 22 آذر 1400 18:28
سلام فکرکنم در جامعه شناسی خواندم اولین لازمه وجودی مصلح اجتماعی امید به تغییر است