کسی را من شناسم پول اورا هدف بود.چو مرواریدی میان یک صدف بود.به هنگام خوردن شام ونهارش .به کلوچه خوردن ونان خشک کارش.نه تفریحی ونه خوشحالی نه لذت.فقط پول را طلب کرداو به شدت.زمانی تا رسید او در کفن شد .به زیر خاک شد دور از وطن شد.پسرهایش تقاضا کردند انحصار وراثت.که تا پولش رود در راه شهوت.اگر خواهی شوی پیروز وخوشحال .نده عمرت هدر در راه اموال.
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 2
امیر عاجلو 31 اردیبهشت 1401 15:56
سلام ودرود
jalal babaie 31 اردیبهشت 1401 22:09
سلام و درود بیکران برشما ممنون لطف دارین