ناگهان مهمان تقاضا کرد صاحب خانه را.یک،دو روزی من تورا مهمان شوم جانانه را.گفت صاحب خانه ناچارا قدم ها روی چشم.در دلش فریاد زد از روی خشم.خرج سنگین است توکن من را رها.گرنیایی این دلم گیرد صفا.دید صاحب خانه که چون در می زنند.لشکر مور و ملخ آمد به او سر می زنند.سفره را انداخت تا مهمان غذایش را خورد.گوشت ومغز و استخوانش پاره پاره کرده وازهم درد.در دلش صاحب خانه گفت آخر کی می روند.آن بهار صبح آزادی را کی می دمند.کم کمک آمد سر هوش و حواس.او رها شد از دست خلق پلاس.گفت صاحب خانه کاش برگشتنت دیگر نباشد.رفت وآمد قطع گشته ودوستی هامان دگر هرگز نپاید.
تعداد آرا : 3 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 3
امیر عاجلو 07 خرداد 1401 10:44
.مانا باشید و شاعر
حسن مصطفایی دهنوی 08 خرداد 1401 06:47
سلام و درود
عالی است
سربلند و پاینده باشید
jalal babaie 08 خرداد 1401 18:53
سلام و درود فراوان بر استاد بزرگوارم آقای مصطفایی لطف دارین