قبل از آمدن استاد بیرون کلاس. دیدم آن کس که از عشق همیشه برایم می گفت.خنجر زهر آلود نفرت را در چشمانش می دیدم.دخترک بیچاره با چهره ی معصومش از راه رسید.بعید بود دوستم چنین بی رحم شده باشد.باید کسی او را تحریک کرده بود.دخترک با چهره ی مظلوم با کاپشن قشنگی که از دوستش گرفته بود آمد.ناگهان شیطان معرکه گرفت.پسر با نفرت عجیب با فریادی عجیب که گوش فلک را کر می کرد با عجله خود را به او رساند.چشم های دختر از اشک پر شد.تهمت های ناروا می زد.محبت ترک برداشت.نفرت جولان می داد.چه کلاسی بود.دخترک بعد از اتمام کلاس با چشم های پر از اشک او را انتظار می کشید .اما حسد حسودان کار خود را کرد.دخترک گریه کنان رفت از آن کلاس.آه چه روزی بود آن روز .
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 1
امیر عاجلو 27 خرداد 1401 11:34
.مانا باشید و شاعر