روزهایم تیره و شامم سیاه و بی سحر
تا نمودی از دیار عشقمان عزم سفر
بلبل طبعم بود غمگین و سر در زیر بال
دل ندارد تا به پرواز آید و گشت و گذر
باکمند زلف بستی پای دل؛ اینک چرا
در دل گرداب غم کردی رها و خونجگر
آن بهاری کز دل ابر بهاری سر زدی
لحظه ایی با مهرباری ، تندری آنی دگر
هرچه هستی نازنین در عشق کابین منی
همچو جن از رمز بسم اله مکن از من حذر
راه دل را تا به مقصد کرده ام پنهان زغیر
تا بمانی با دلم فارغ زهرچه خیر و شر
در گلستان جهان جز گلبن رویت نبود
یا اگرهم بود غیرار تو نیامد در نظر
بی تو بستان شوره زارست وگلستان غرق نقص
گلرخان درپیش تو بی رونقند و بی ثمر
باغ آع
روزهایم تیره و شامم سیاه و بی سحر
تا نمودی از دیار عشقمان عزم سفر
وشت به روی راضی عاشق گشا
تا چو نیلوفر بگیرد نازک جسمت به بر.
بلبل طبعم بود غمگین و سر در زیر بال
دل ندارد تا به پرواز آید و گشت و گذر
باکمند زلف بستی پای دل؛ اینک چرا
در دل گرداب غم کردی رها و خونجگر
آن بهاری کز دل ابر بهاری سر زدی
لحظه ایی با مهرباری ، تندری آنی دگر
هرچه هستی نازنین در عشق کابین منی
همچو جن از رمز بسم اله مکن از من حذر
راه دل را تا به مقصد کرده ام پنهان زغیر
تا بمانی با دلم فارغ زهرچه خیر و شر
در گلستان جهان جز گلبن رویت نبود
یا اگرهم بود غیرار تو نیامد در نظر
بی تو بستان شوره زارست وگلستان غرق نقص
گلرخان درپیش تو بی رونقند و بی ثمر
باغ آغوشت به روی راضی عاشق گشا
تا چو نیلوفر بگیرد نازک جسمت به بر.
سیدرضاموسوی راضی
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 2
امیر عاجلو 24 تیر 1401 16:46
درود بر شاعر گرامی ,شعر شما را خواندم موفق باشید
سیدرضا موسوی راضی 25 تیر 1401 21:58
مهربانی نگاهتان را سپاس.
عنایت فرمودید.