باران
مست چشمان تو بودم ناگهان باران گرفت
بعد از آن هم لحظه های خسته ی من جان گرفت
می شمارم روزها را هی به امید شما
تا که عشق تو میان سینه ام امکان گرفت
دست بر دامان تو ،برگرد در آغوش من
تا ببینی از لب تو بوسه ای پیمان گرفت
در هوای گیسوانت تا کجاها رفته ام
خال لب ها را که دیدم درد من درمان گرفت
آسمان خاطرم را نور باران می کنم
خاطراتت هی وزید و در دلم طوفان گرفت
می زنم تاج گلی بر روی موهای تو باز
تا که شاید عاقبت این خانه هم سامان گرفت
افسانه مهدویان
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 5
امیر عاجلو 04 شهریور 1401 10:29
لطیف و دلنشین
افسانه مهدویان 10 خرداد 1402 12:23
تشکر از شما
الیاس امیرحسنی 07 شهریور 1401 21:25
درود برشما
زیبا و دلنشین و بارانی
افسانه مهدویان 08 شهریور 1401 18:37
به مهر خوندید
افسانه مهدویان 10 خرداد 1402 12:21
سپاس از شما بزرگوار