هم پیاله با خدا
نشستم با خدا یک جرعه مشروب خنک خوردم
که برگردم به تقدیرم ،چگونه شد کَلَک خوردم؟
شروع تازه ای را تا برای خود علم کردم
ولی در دادگاه کبریایش هی مَحَک خوردم
شبیه بند بازی که معلق مانده در افکار
به هر بندی که آویزان شدم چوب از فلک خوردم
از آن روزی که دست خود به دست خالقم دادم
و از هر سفره ی گسترده اش نان و نمک خوردم
ندیدم با خودم یک همدل و هم راز و هم صحبت
همیشه حسرت یک آرزوی مشترک خوردم
تجلی خدا را در وجودم با هزاران نام
که دیدم، از شکوه و هیبتش صدها ترک خوردم
#افسانه مهدویان