از چه بگویم دوست من
در این شبهای بی سحر
بی سایبان گشتم
چگونه باور میکنی
درونم انقلابی از درد برپاست
از ناله بخود می پبچم
سیل از دیدگانم جاری ست
چه گویمت در خلوت دل
نظاره کنی قامت خمیده ام
مانند بید مجنون برگهایش
خاک پای عابران در راه را
بر زمین جارو می کشد
غم بخود می بالد بهار مرا
چون خزان بهم ریخته ست
ای دوست پیدایم کن
بگذار با لبخند من
غم بساطش را از دل جمع کند
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 2
امیر عاجلو 05 اسفند 1401 15:59
درود بر شما
کتایون رها 05 اسفند 1401 19:13
سلامم را پذیرا باش
به درج شعر خود در سایت اکتفا نکنید!!
به صفحه دیگر شاعران بروید!!
تشویق و نقد کنید!
آنان پاسخ میدهند و به رسم ادب به صفحه شما می آیند و
بدینگونه ارتباط صمیمانه و صادقانه ای را شاهد خواهیم بود
آیا این خواهش و استدعا را تکرار باید کنم ؟؟
استاد در مورد سرودتان باشد برای بعد!!!
روزگارتان شاد و خرم باد