《آسمان ابری》
هوای آسمان دل شده ابری نمی بارد
در این باغ خزان یک بلبل خوشخوان نمی خواند
صدای زوزه می آید در این ویرانه ی جنگل
چرا در بیشه روبه پُر شده شیری نمی زاید؟
چرا نفس هوای آدمی خونخوار و خونریز است؟
چرا گرگ درون آدمی دیگر نمی خوابد؟
در این ویرانه می خواند نه بلبل ، جغد شوم شب
چرا مرغ غزلخوان می رود اینجا نمی ماند؟
چرا خونین شده این سینه ها از درد و رنج و غم؟
چرا درد دل این آدمی را کس نمی داند؟
هوا سرد و زمستانی به دل گرمای عشقی نیست
شب تار است و مهتابی در این ظلمت نمی تابد
فراوان باغ شدّاد است و اینجا ظلم و بیداد است
چرا اسب ستم را این ستمگر تیز می تازد؟
نمی آید به گوشم نغمه ی لالائی مادر
در این ویرانه تنها جغد شب خوانی که می خواند
کمرها خم شده در زیر بار ظلم این ضحّاک
چرا در صبح آدینه یکی ناجی نمی آید؟
به پایان می رسد ای 《مخلص صادق》شب ظلمت
در آندم از برای لاله بارانی که می بارد
شنبه۹۹/۱۱/۱۸
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 2
امیر عاجلو 24 آذر 1402 01:09
درود بر شما
محمدهادی صادقی 24 آذر 1402 07:55
درود و سپاس