«درد زمانه»
بال و پَر دارم ولی پرواز کردن مشکل است
خود ندارم غم ولی درد زمانه بر دل است
باده می نوشم چو رنگین می کنم سجّاده را
غافلم از اینکه این ذکر و عبادت باطل است
راه کج را نیمه شب در ظلمتی طی می کنم
آخرِ این راه کج ویرانه بودن حاصل است
سوز سرما استخوان سوز است و بیداد زمان
در میان سوز و سرما طفل بی مادر وِل است
از ازل با آب و خاکی پیکرم را ساختند
رفته از یادم که این جان و دل من از گِل است
در مسیر عاشقی دیوانه بودن عار نیست
هر که شد دیوانه ی عاشق بسی او عاقل است
از ازل دل را مکان سوزِ عشقی ساختند
گر ببخشی عشق خود را آدمیت کامل است
مهربانی کن چراغ دل شود روشن ز آن
نور مهتابی میان شام تار منزل است
گور باشد خانه ی آخر اگر سلطان شوی
عاقبت مور و ملخ در جمع و گِرد محفل است
«مخلص صادق» تو شمع محفل کاشانه باش
روشنی بخشی ، بسوزی ، شام تاری مشکل است
دوشنبه99/10/15
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 6
امیر عاجلو 20 دی 1402 11:51
سلام ودرود
محمدهادی صادقی 20 دی 1402 15:54
درود و سپاس
سامان نظری 20 دی 1402 12:38
سلام بزرگوار بسیار عالی مانا باشید
محمدهادی صادقی 20 دی 1402 15:54
درود و سپاس
محمود فتحی 22 دی 1402 13:22
سلام جناب صادقی گرامی احسنت بزرگوار
محمدهادی صادقی 23 دی 1402 09:03
درود جناب فتحی عزیز سپاس