«گفتم ، گفتا»
گفتم چه کنم بهار دل گشته خزان
گفتا که خزان همیشگی بوده جوان
گفتم غم دل با که بگویم چه کنم؟
گفتا غم بیهوده شود دشمن جان
گفتم همه جا پُر شده از بوی ریا
گفتا شده روبهی در اینجا سلطان
گفتم که نباشد خبر از شیر نری
گفتا شده در بند و غُلی شیر ژیان
گفتم شب تار است و در آن ماهی نیست
گفتا که سحر می شود آخر تو بدان
گفتم بنگر اسب ستم می تازد
گفتا که شود اسب ستمگر لنگان
گفتم شده عالم قفس و ما در بند
گفتا که جهان همیشه بوده زندان
گفتم شده خشکیده در اینجا ریشه
گفتا که دوباره می شود سرو روان
گفتم که جهان نشد به کام دل ما
گفتا نشد از باده پُر این روح و روان
گفتم که زمان «مخلص صادق» بگذشت
گفتا که همیشه می وزد باد خزان
سه شنبه99/10/9
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 2
امیر عاجلو 23 دی 1402 12:27
درود بزرگوار ا
محمدهادی صادقی 23 دی 1402 23:31
درود و سپاس