شیطان و جوانی هم کلامند
که هرکس را توانی در چه دارند
گذشت و بعد چند هفت روزی از کار
به هم رو کرده گفتند گو تو از بار
جوان را من به کرده چون بنازم
چه کینه در به سینه ها بساختم
چنانی گر به اغفالم که جنگ شد
مثال آن هزارپا خون بها شد
شیطان را بدو رو کرده پس من
که برد کردم چو این سود را به شرط من
که گویی آشنایی بر به پا شد
زنایی بین آنان اتفاق شد
جوان را گر به رخسارش تعجب
که این را برد چه بودت این تعصب
من آن ابلیس پر فکر و زبر دست
که تخمی هم چو وی ساختم بر دست
تو بر من چون که افسارت بتازم
نیاز را من چه باشد کوه بسازم
چه تخم هایی که آنان در جهانند
چه بذرها چون تو اَمثالها بکارند
جهان را روی چشمانش سیاهی
توانم شد که این گیتی فنایی
((جواب شیطان از نظر شاعر))
ولیکن او نداند خود که وا داد
که خود را رو به خالق آن جفا داد
بداند خود فنا کرده که آخر
زآن برزخ چه جا دارد درآخر
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 3
امیر عاجلو 23 مهر 1402 09:13
سلام ودرود
ابوالحسن انصاری (الف. رها) 23 مهر 1402 23:06
درود تان باد
سیاوش دریابار 24 مهر 1402 08:54
مصدر هستی
ای مالک دو هستی از مست مصدر هستی
هر دو یکی نشان است ماه صفر نباشد
من خورده ام می ناب با زلف یار بی غش
دریا چو نور دیده شوق سفر نباشد
با سلام
تکریم و احترام
شعر زیبایتان را خواندم
بسیار مناسب بود
مانا قلم سبزتان
پیروز و جاودان